خانه ای برای شب
نویسنده: نادر ابراهیمی
📌📌ابراهیمی خانه ای برای شب را با مقدمه ای طولانی در مورد مفهوم داستان شروع می کند و بسیار زیبا و تامل برانگیز تعریف خود را از داستان و هدف اصلی نوشتن، در پاسخ به کسانی که او را به شعار دادن محکوم می کنند و نوشته های او را داستان نمی دانند، شرح می دهد.
🍁- نویسنده ای که یونیفرم بیانی و نثری دارد، فقط یک کتاب نوشته است. این بی شک مایه خرسندی ست که بگویند: نسلی گرفتار نثری است که نویسنده ای آن را ساخته است، مایه خرسندی همان نویسنده است. من نمی خواهمش و ترجیح می دهم بگویند: فلان، هنوز شکل واحدی از نثر ارائه نداده است. هنوز نمی تواند نثرش را انتخاب کند. هنوز نثری شکل نگرفته است. (صفحه 21)
🍁- بی شک نویسنده باید از علاقه مردم به نوشته های خود برخوردار باشد، اما این علاقه را باید ایجاد کند نه خود را با علایق پیشین مردم منطبق سازد. تمایلات شکل گرفته و گوناگون خواننده نباید مورد قبولی قطعی نویسنده قرار بگیرد. هدف نهایی نویسنده باید مورد قبول خوانندگان او واقع شود. به این ترتیب وظیفه من، فقط، ایجاد وحدت عقیده میان خوانندگانم نیست، بلکه نشان دادن نقطه مشترکی میان همه ی آن ها و آگاه کردن آنها به وجود چنین نقطه مشترکی است. (صفحه 31)
🍁- من به دانستن آنچه خواننده ام می داند قانع نیستم. من می خواهم که او ذهن خود را به کار بیندازد، می خواهم که جست و جو کند، فکر کند، رنج ببرد و درمانده شود، و باز بجوید و باز... و باز... آنقدر که رابطه ای برقرار شود، رابطه یی مستحکم، نتیجه بخش و سازنده. (صفحه 36)
مردی به نام اوه
نویسنده : فردریک بکمن
مترجم : فرناز تیمورازف
🍁کتاب «مردی به نام اُوِه» اثر «فردریک بکمن»، وبلاگنویس سوئدی است که در مدت کوتاهی تبدیل به یکی از پرفروشترین رمانهای جهان شد. این کتاب تا کنون به بیش از سی زبان ترجمه و منتشر شده است.
🍁اما استقبال از این کتاب تنها محدود به علاقهمندان به رمان نبود. سختترین منتقدان ادبی نیز بارها و بارها درباره این کتاب مقالاتی را منتشر کرده و از آن به عنوان یکی از خواندنیترین رمانهای سالهای اخیر نام بردهاند.
🍁هفتهنامه معتبر اشپیگل در معرفی این کتاب نوشته است: ««کسی که از این رمان خوشش نیاید، بهتر است اصلاً هیچ کتابی نخواند.»
🍁مردی به نام اُوِه داستان روزگار پیرمردی است کمحرف، سختکوش و بسیار سنتی که اعتقاد دارد همهچیز باید سرجای خودش باشد و فقط احمقها به کامپیوتر اعتماد میکنند. او سالها با قوانین سفتوسختش و همسرش که عاشقانه دوستش داشته، زیسته و حالا انگار به آخر خط رسیده است. تا اینکه یک روز صبح ماشین یک زن باردار ایرانی و شوهر خنگش که قرار است همسایهی او شوند، کوبیده میشود به صندوق پستیاش و این آغاز ماجراست.
🍁در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«این روزها مردم فقط کامپیوتر دارند و دستگاه اسپرسو. جامعهای که در آن هیچکس نمیتواند به طریقی منطقی با دست بنویسد و قهوه دم کند، به کجا میرود؟ به کجا؟ اصلاً به کجا میرویم اگر هر کس اتومبیلش را هرجا که عشقش میکشد، پارک کند؟ و به کجا میرویم اگر مردم یک روز دیگر سر کار نروند، تنها به این دلیل که خودشان را کشتهاند؟»
🆔
@ashtibketab
نام نویسنده: علی اشرف درویشیان
داستان این کتاب به لهجه کرمانشاهی نوشته شده است.
فرازهایی از کتاب
۱. بی بی جان: شوهر اولم یعنی پدر اصلی مادر تو راننده است. اهل عراق از کاظمین که می آمد برود تهران در کرماشان )کرمانشاه) مرا دید و گرفت.
شریف: با تله تو را گرفت، بی بی جان؟
بی بی جان: نه جانم. تله اش کجا بود. مرا گرفت یعنی با من عروسی کرد. (ص ۳۴)
۲. همه چیز از باریکی پاره می شود، ظلم از کلفتی. (ص ۴۶)
۳. نمی دانم این سیم نما به چه دردی می خورد. می شود نان؟ می شود آب؟ می شود نان خورشت؟ چه فایده دارد آخر؟ همه اش دروغ. همه اش کلک. یک تله تازه برای خالی کردن جیب ما آدم های بدبخت. چقدر هم زود گول می خوریم. آرتیسه دختره را بغل زده و رئیس دزدها را دنبال می کند. آن وقت بیا و تماشا کن. مردم چه چپی (دستی) می زنند. چه هورایی می کشند. آخر بدبخت یکی نیست وقتی تو پول از جیب درمی آوری و بلیط می خری برات چپ بزند. چقدر خری. انگریز برای جیب تو هر ساعت نقشه می کشد. تا کی الواتی! (ص ۵۱)
۴. بابا بوچان: ... تو را به خدا ننگی بالاتر از این هست که دو تا ته استکان (عینک) روی دماغ ات بگذاری. عین بایه غش. (عین جغد) (ص ۵۳)
۵. صاحب منصب گربه عمو الفت بود. یک گربه نر حسابی. دمش بلند تر از حد معمول. وقتی می نشست دم خود را مثل شوشکه (شمشیر) افسرها کنار خود می گذاشت هر وقت کاری داشتیم و نمی توانستیم به بازار برویم پول و دستمال گره بسته را به گردن صاحب منصب می بستیم و او می رفت در دکانِ خالو یاورِ قصاب. خالو یاور پول را از دستمال در می آورد. گوشت در دستمال می پیچید و صاحب منصب دستمال را به دندان می گرفت و به خانه می آورد! (ص ۶۲ و ۶۳)
۶. خُرخُر بابام تمام شده، اما دندان قروچه لطیف تاریکی را تکه تکه می کند. ( جمله جالب - نخ نما) (ص ۱۴۰)
۷. انسان اگر در پیری پلو خوردن یاد بگیرد لقمه را به گوشش می گذارد. هر چیز را از کودکی باید آموخت نه در پیری. (ص ۴۷۴)
۸. برای هیچ کس از سوراخ اتاق نیفتاده پائین. باید سعی و کوشش کرد. تو هم خودت را بخاران و تکانی بده. با شیر داغ دهنت سوخته حالا به دوغ هم پف می کنی. ترسو نباش... (ص ۴۸۷)
۹. دلهره شنبه در دلم است آن همه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان که مساله هایی سخت می گوید. از تاجرهای فرش فروش، روغن فروش و پارچه فروش. هیچ وقت نمی گوید حمالی بود که فلان مقدار بار برداشت. زن رختشویی بود که روزی چند تشت رخت می شست. همیشه می گوید تاجری بود که ... روغن فروشی بود که ... آهن فروشی بود که ... برنج و گندم فروشی بود که ... اگر از بیچاره ها مساله بگوید ساده تر است. چون بیچاره ها پول و دارایی شان کم است و مساله شان زود حل می شود. ما چه گناهی کرده ایم که پول به کاغذ و مداد بدهیم و سود و زیان پولدارها را مفتکی براشان حل بکنیم. (ص ۶۰۶)
نویسنده : بزرگ علوی
استاد ماکان , نقاش برجسته ایست که کارهایش در اروپا نیز خریدار و طرفدار دارد و به قولی بزرگترین نقاش ایران در صد ساله اخیر است (شخصیتش – منهای سنش-
تقریباً برگرفته از کمال الملک است). او در سال ۱۳۱۷ در حالیکه سالهای آخر عمر کوتاهش را در تبعید گذرانده است از دنیا می رود. با توجه به اینکه استاد با دستگاه حاکمه میانه ای نداشته و بلکه دست و پنجه ای هم نرم کرده است, در افواه عمومی داستان ها و افسانه هایی در باب مرگ یا قتلش , نقل می شود. پس از مرگش , حکومت وقت از مقام استاد تجلیل به عمل می آورد و ختمی و مراسمی و سمیناری و نمایشگاه آثاری و موزه و مدرسه ای به نام استاد و… . در میان آثاری که از استاد به نمایش در می آید , یک تابلو که از آخرین کارهای استاد (که در هنگام تبعید کشیده است) جلب توجه می نماید. تابلویی با نام "چشمهایش" که در آن تصویرساده زنی با چشمهایی گیرا به تصویر درآمده بود. چشمهایی که گویا رازی را در خود مستتر کرده است. این تابلو با توجه به تجرد استاد و این که اهل این عوالم نبوده است مایه کنجکاوی و افسانه سرایی می گردد.
بعد از شهریور بیست و فضای آزاد پس از آن, زندگی نامه هایی از استاد در روزنامه ها چاپ می شود که به قول راوی همه مبتذل بودند. راوی ناظم مدرسه ای دولتیست که به نام استاد مزین شده است و نمایشگاه دائمی آثار نقاش هم در آنجا برپاست. او در پی یافتن حقیقت زندگی استاد و دانستن راز این چشمهاست و بر این باور است که صاحب این چشمها می تواند پرده از بخشی از زندگی استاد که بر همگان پوشیده مانده است بردارد. او با تمامی زنان و دخترانی که استاد را برای حتی یکی دو جلسه ملاقات کرده اند , دیدار می کند اما هیچکدام را صاحب آن چشمها تشخیص نمی دهد. تا اینکه بالاخره آن زن ناشناس را می یابد و طی یک پروسه و پروژه ای موفق می شود او را به حرف بیاورد. بخش عمده داستان , روایتیست که این زن ناشناس از استاد و خودش و رابطه شان و …دارد.
عینکی روی چشم!
ما دنیا را آنگونه که هست نمی بینیم بلکه آنگونه که هستیم آن را می بینیم. ظاهراً از این ابتلا گریزی نیست اما به هر حال این موضوع بالا و پایین دارد. رمان ها و به خصوص رمانهایی که به مسائل اجتماعی می پردازند (حتی به صورت فرعی یا در پس زمینه) می توانند یک منبع خوب برای تاریخ اجتماعی باشند البته به شرطها و شروطها! مولانا یک بیتی در این خصوص دارد که باید با آب دلار آن را نوشت:
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت می نمود
ما معمولاً سفید و سیاه و رنگهای مختلف, همه را تیره می بینیم یا به همان رنگی که به چشممان زده ایم می بینیم. ما شدیداً به این مرض! (لازم است که مرض بخوانیمش) مبتلا هستیم, شاهد مدعایم را از همین کتاب می آورم ; در ص ۱۰۰ پس از ذکر مراسم ختم و سوگواری حکومتی برای استاد اینگونه می خوانیم:
اما مردم فریب نمی خوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود, به زیان استقلال کشور و به سود انگلیس ها می دانستند, چه رسد به اینکه مرگ استاد نقاش را, آن هم در غربت…
این جمله از دیدگاه راوی بیان می شود و لزوماً نظر نویسنده نیست و حتی به نظر من نویسنده در این جمله اشاره ای ضمنی به این اشکال دارد. برگردیم به آن مرض, مشابه همان مردمی که آن موقع ساختن دانشگاه را سیاه می دیدند الان به خاطر همان بنا همه چیز آن زمان را سفید می بینند!
از دیگر موارد مثبت کتاب در زمینه ثبت زندگی اجتماعی زمان وقوع داستان , اشاراتی است که نویسنده در ذیل زندگی قهرمانان داستان به آن می پردازد: نظیر سلوک اجتماعی فرنگیس و خانواده اش به عنوان سمبلی از طبقه مرفه آن دوران (کافه, هنر, ارتباط با جنس مخالف, قیود اجتماعی و غیره و ذلک) یا چیزهای دیگر که می توانستند در این زمینه مفید باشند. اما وقتی عینک ایدئولوژیک بر چشم باشد, این قسمت ماجرا نقش بر آب می شود,همین!. شعارهایی که بعضی از اشخاص داستان می دهند مشمول این قضیه است نظیر:کسی که مزه فقر را نچشیده باشد نمی تواند هنرمند شود! یا تعریف شدن همه زندگی در ذیل مبارزه سیاسی و… البته شاید هم واقعیت جامعه ما اینگونه بوده است… در هر صورت بخشی در انتهای کتاب است با عنوان "می خواستم نویسنده شوم" که بسیار جالب است , علوی به نوعی ناکامی اش در دست یافتن به این آرزویش را همان کارهای سیاسی عنوان می کند … واقعاً حیف.
مرعوب عشق , مرعوب قدرت