نام نویسنده: علی اشرف درویشیان
داستان این کتاب به لهجه کرمانشاهی نوشته شده است.
فرازهایی از کتاب
۱. بی بی جان: شوهر اولم یعنی پدر اصلی مادر تو راننده است. اهل عراق از کاظمین که می آمد برود تهران در کرماشان )کرمانشاه) مرا دید و گرفت.
شریف: با تله تو را گرفت، بی بی جان؟
بی بی جان: نه جانم. تله اش کجا بود. مرا گرفت یعنی با من عروسی کرد. (ص ۳۴)
۲. همه چیز از باریکی پاره می شود، ظلم از کلفتی. (ص ۴۶)
۳. نمی دانم این سیم نما به چه دردی می خورد. می شود نان؟ می شود آب؟ می شود نان خورشت؟ چه فایده دارد آخر؟ همه اش دروغ. همه اش کلک. یک تله تازه برای خالی کردن جیب ما آدم های بدبخت. چقدر هم زود گول می خوریم. آرتیسه دختره را بغل زده و رئیس دزدها را دنبال می کند. آن وقت بیا و تماشا کن. مردم چه چپی (دستی) می زنند. چه هورایی می کشند. آخر بدبخت یکی نیست وقتی تو پول از جیب درمی آوری و بلیط می خری برات چپ بزند. چقدر خری. انگریز برای جیب تو هر ساعت نقشه می کشد. تا کی الواتی! (ص ۵۱)
۴. بابا بوچان: ... تو را به خدا ننگی بالاتر از این هست که دو تا ته استکان (عینک) روی دماغ ات بگذاری. عین بایه غش. (عین جغد) (ص ۵۳)
۵. صاحب منصب گربه عمو الفت بود. یک گربه نر حسابی. دمش بلند تر از حد معمول. وقتی می نشست دم خود را مثل شوشکه (شمشیر) افسرها کنار خود می گذاشت هر وقت کاری داشتیم و نمی توانستیم به بازار برویم پول و دستمال گره بسته را به گردن صاحب منصب می بستیم و او می رفت در دکانِ خالو یاورِ قصاب. خالو یاور پول را از دستمال در می آورد. گوشت در دستمال می پیچید و صاحب منصب دستمال را به دندان می گرفت و به خانه می آورد! (ص ۶۲ و ۶۳)
۶. خُرخُر بابام تمام شده، اما دندان قروچه لطیف تاریکی را تکه تکه می کند. ( جمله جالب - نخ نما) (ص ۱۴۰)
۷. انسان اگر در پیری پلو خوردن یاد بگیرد لقمه را به گوشش می گذارد. هر چیز را از کودکی باید آموخت نه در پیری. (ص ۴۷۴)
۸. برای هیچ کس از سوراخ اتاق نیفتاده پائین. باید سعی و کوشش کرد. تو هم خودت را بخاران و تکانی بده. با شیر داغ دهنت سوخته حالا به دوغ هم پف می کنی. ترسو نباش... (ص ۴۸۷)
۹. دلهره شنبه در دلم است آن همه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان که مساله هایی سخت می گوید. از تاجرهای فرش فروش، روغن فروش و پارچه فروش. هیچ وقت نمی گوید حمالی بود که فلان مقدار بار برداشت. زن رختشویی بود که روزی چند تشت رخت می شست. همیشه می گوید تاجری بود که ... روغن فروشی بود که ... آهن فروشی بود که ... برنج و گندم فروشی بود که ... اگر از بیچاره ها مساله بگوید ساده تر است. چون بیچاره ها پول و دارایی شان کم است و مساله شان زود حل می شود. ما چه گناهی کرده ایم که پول به کاغذ و مداد بدهیم و سود و زیان پولدارها را مفتکی براشان حل بکنیم. (ص ۶۰۶)
خلاصه کتاب
زهرا،
مادرشریف و لطیف، در خانه در حال زایمان سومین فرزندش است. بی بی جان،
مادر زهرا که نام اصلی اش صغرا است، و همسایه ها به کمک او آمده اند.
صاحبخانه آن ها خان بابا نام دارد. صورت خانم، همسر خان بابا نیز سعی می
کند به زهرا کمک کند. سلیم برادر کوچک زهرا، به روی پشت بام رفته و دعا می
خواند تا هر چه زودتر خواهرش فارغ شود. طوطی خانم، مامای محله نیز حضور
دارد. همه دست به دامان خرافات شده اند تا فرزند زهرا هر چه زودتر به دنیا
بیاید. بوچان، همسر زهرا در خانه نیست. شریف شاهد زایمان مادرش است. زهرا
به یاد دارد که موقع اولین زایمانش چهارده ساله بوده و اولین فرزندش شریف
با نقابی بر صورت به دنیا آمده است. بالا خره فرزند سوم زهرا به دنیا می
آید و نامش را بشیر می گذارند.
مادر بزرگ، در خانه اش شیرینی می پزد و دایی سلیم آن ها را هر روز برای فروش به بیرون از خانه می برد تا بفروشد. بی بی جان، مادر بزرگ شریف قصه های گوناگونی من جمله کاکا یوسفِ پرنده را برای شریف تعریف می کند. عمو الفت که بنّا است، شوهر دوم بی بی است. زهرا و برادرهایش حامد و سلیم از شوهر اول بی بی هستند. عمو الفت بچه دار نمی شود. سابق بر این بی بی دلاک حمام بوده یا رختشویی می کرده است. زهرا همسر دوم بوچان است. همسر اول بوچان دختری دهاتی به نام توری بوده که پسری ده ساله از بوچان دارد. بوچان به خاطر اختلافات زیادی که با او داشته از او جدا شده است. مادر شوهر زهرا از او، که دختری شهری است، خوشش نمی آید.
بی بی جان اکنون برای اهالی محل خیاطی می کند. صفیه خانم، زن شادان زرگر، از مشتری های اوست. بی بی برای شریف تعریف می کند که وقتی کوچک بودم مرا به عبدالرزاق شوهر دادند و به کاظمین فرستادند. او راننده ای عیاش و الواط بوده و بی بی سه فرزند به نام های زهرا، حامد و سلیم از او دارد که آن ها را در غربت و بی کسی به دنیا آورده است. بی بی برای امرار معاش کلفتی و دلاکی می کرده و مدتی بعد مریض می شود. دختر های حاجی سقا صاحبخانه، به او کمک می کنند تا سلامتی اش را به دست آورد. عبد الرزاق در تهران زنی دیگر می گیرد و خرج زندگی به بی بی نمی دهد. حامد بچه زیاد سر به راهی نبوده و عبد الرزاق او را پیش خودش می برد ولی بعد از سه ماه او را پس می فرستد. حامد ادعا می کند که زن پدرش حسابی از او کار کشیده است. به همین دلیل بی بی از او طلاق می گیرد و به همراه بچه هایش به کرمانشاه می آید و در محله فیض آباد ساکن می شود.
بوچان، همسر زهرا، آهنگر است و دکان ریخته گری دارد. او همیشه در فصل بهار باغی اجاره می کند و باغداری می کند و دکانش را به برادرهایش می سپرد تا در آن کار کنند. وقتی بشیر به دنیا می آید او حضور ندارد. بشیر پنج ماهه است که پدرش او را می بیند. خالو حیدر طَبَق دار و پسرش مرتضی که به او موری می گویند همسایه آن ها هستند. شریف از پدر بد اخلاق و اخمویش به شدت می ترسد. بوچان تفنگی دارد و آن را مخفی می کند ولی در فصل بهار که عازم باغ می شود آن را با خود می برد. بوچان فقط در خواب بچه هایش را می بوسد. سال ها پیش آن ها خانه ای از آن خود داشته اند ولی آن را فروخته اند و به خانه اجاره ای آمده اند چون بوچان در آن خانه جن دیده بود. جن از آن ها خواسته تا خانه را ترک کنند و چون در وهله اول آن ها به حرف جن توجه ای نکردند، جن کمردرد شدیدی به بوچان داده است! پس آن ها مجبور به ترک خانه شده اند. در واقع جنی در کار نبوده و جن ساختگی آقای یاقوبی همسایه آن ها بوده که در بازار یهودی ها سقط فروشی داشته و کت پشمی می پوشیده و خود را به شکل جن در می آورده تا خانه را از چنگ بوچان در آورد و در این کار موفق می شود. عمو الفت، بوچان، حامد و سلیم همگی مدتی بیکارند و کار گیر نمی آورند. همه اهل خانه سخت درگیر خرافات هستند. حامد عاشق سینما است. سلیم با دست برای بچه ها سینما درست می کند.
بی بی برای شریف تعریف می کند که سالها پیش گربه ای به نام مری داشته و مرغ و جوجه ها را به دست او می سپرده و به خرید می رفته. عمو الفت هم تعریف می کند که گربه ای به اسم صاحب منصب داشته که پول به گردنش می انداخته و او از قصابی گوشت می خریده و به خانه می آورده. در حال حاضر آن ها گربه ای ندارند. روزی گربه ای می آید و به او نان و روغن می دهند. ولی بعد می فهمند که بیمار است و او را از خانه بیرون می کنند.
دایی حامد را به سربازی می برند. آن سال به خاطر رفتن حامد به سربازی، عید ندارند. خبر می رسد که انگلیسی ها وارد خاک ایران شده اند و تا قلاجه پیش رفته اند. دایی در قلاجه است. بی بی و عمو الفت با زهرا و شریف وبشیر درشکه ای کرایه می کنند و به قلاجه می روند. آن ها حامد را که زخمی شده پیدا می کنند و با خود به ده حسن آباد می برند. کدخدا لباس کهنه ای به حامد می دهد و لباس سربازی او را از بین برده و تفنگ سربازی اش را بیست و پنج ریال می خرد. همگی به کرمانشاه برمی گردند و موقع برگشت حامد از خاطرات جنگ می گوید. او تعریف می کند که از آن ها خواسته اند که مقاومت نکنند و کشور را تحویل انگلیسی ها بدهند. عباس پسر ننه کشور چون می فهمد که گلوله های توپی را که به جبهه فرستاده اند، عوضی است، اقدام به خودکشی می کند و با فرو کردن چاقو در سینه اش دار فانی را وداع می گوید. عمو الفت از دلاوری های یار محمد خان در سال ها قبل تعریف می کند. او مثل ستار خان وباقر خان بوده است. یک بار دولتی ها یار محمد خان را اشتباهی می گیرند و کتک می زنند و او کینه دولتی ها را به دل می گیرد. یار محمد خان که اوایل شاگرد کفاش و بعد ها بارفروش بوده، توپچی می شود و به کمک ستارخان می رود و شجاع الدوله را که از طرفداران پروپا قرص محمد علی شاه بوده شکست می دهد. این وقایع مربوط به قبل از جنگ بین الملل اول است. یار محمد خان قصد تسخیر کرمانشاه را داشته ولی در اثر گلوله ای ناگهانی کشته می شود و فرمانفرما به حکومت می رسد.
خبر می رسد که انگلیس ها می خواهند به کرمانشاه حمله کنند. همه از هم حلال بودی می طلبند. اما بعد به جای بمب، بادکنک از آسمان بر سر مردم می ریزند و مردم سر و دست همدیگر را می شکنند تا به آن ها دسترسی پیدا کنند. چون اولین بار است که بادکنک را می بینند اسم آن را گُنِ شیطان می گذارند.
بی بی، از دست عمو الفت ناراحت است چون پنجاه تومان به او پول داده که شریک مشهدی یعقوب دکاندار شود ولی مشهدی یعقوب سر او را کلاه گذاشته است. باری دیگر نیز مشهدی ناصر قصاب پنجاه تومان او را بالا کشیده است. سابق بر این بی بی به عمو الفت بیست تومان داده تا بغل زمین شوهر خواهرش زمین بخرد ولی او قبول نکرده. عمو الفت معتقد است که مردم اگر ظلم می کنند یک روز خدا جوابشان را می دهد. او مرتب می گوید که غیر ازاین مردم عادی، دولت ایران و دولت انگلیس هم به آن ها خیانت کرده است و خدا از آن ها خواهد گرفت.
خالو حیدر همسرش را سال ها پیش در زیر آوار از دست داده و پسرش موری نیز زیر آوار بوده ولی جان سالم بدر برده است. خالو حیدر برای گذران زندگی اش تخمه هندوانه و خربزه می فروشد. بی بی برای خدیجه خانم که هشت بچه دارد چادر و لباس می دوزد. جعفر پسر بزرگ خدیجه خانم کارگر شرکت نفت شده است. بی بی سفارش شوهر و بچه ها و دامادش را به خدیجه خانم می کند تا شاید آن ها هم استخدام شرکت نفت بشوند. خدیجه خانم قول هایی می دهد. شوهر خدیجه خانم کارمند پست است. دایی بشیر که جوانی دوازده ساله است به سفارش خدیجه خانم در شرکت نفت استخدام می شود. کار او این است که عمامه ای بر سرش می گذارند و او را درون لوله های کثیف می فرستند تا با سرش لوله ها را تمیز کند. بی بی که برای استخدام او نذر کرده است نذرش را ادا می کند. هرچند که آن چه باعث استخدام بشیر در شرکت نفت شده پارتی بازی است نه نذر و نیاز.
عباس پسر ننه کشور که در جنگ توپچی است، کشته شده و ننه کشور که نمی خواهد این غم را باور کند، پارچه هایی برای بی بی می آورد تا برای پسرش لباس بدوزد. بی بی قبول می کند هر چند می داند که ننه کشور از غم فراق پسرش به سرش زده است. شوهر ننه کشور چاه کن بوده و سال ها پیش در ته چاه خفه شده است. ننه کشور دست تنها عباس را بزرگ کرده است. بعدها ننه کشور از غم از دست دادن پسرش به کلی دیوانه می شود.
شریف سیاه سرفه می گیرد. بی بی برای درمان، شریف را زیر درخت گردویی می برد و نذر می کند تا اگر او خوب شود، یک سطل آب پای درخت بریزد. خاله معصومه به سفارش بی بی از دباغ خانه آلت خر می گیرد و به گردن شریف می اندازد تا سیاه سرفه اش خوب شود. بعد دستمال دختر باکره را در آب خیس می کند و آن آب را به خورد شریف می دهد تا خوب شود. به شریف به خاطر خوب شدن شیر خر هم می خورانند. شریف خوب می شود. لطیف و بشیر هم سیاه سرفه می گیرند و بی بی به همان روش آن دو را درمان می کند.
سلیم خیلی لاغر شده است. بی بی برای شریف تعریف می کند که همه از جمله پدر شریف، سلیم را کتک می زنند. یک بار بوچان، پدر شریف، سلیم را در زمان رفتن به سر کار و در حالی که مشغول تماشای گردوبازی بچه ها در کوچه بوده می بیند و او را حسابی با وایر (سیم برق) لخت کتک می زند. بی بی علت لاغری سلیم را همین کتک خوردن ها می داند.
یک روز داشی پسر توری خانم، همسر اول بوچان، با لحاف و تشکش به منزل زهرا می آید. زهرا او را حمام می دهد و لباس خوب تنش می کند. داشی از پدرش می ترسد. بوچان وقتی از آمدن داشی باخبر می شود با او دعوا می کند. پسرک بیچاره دوباره پیش مادرش برمی گردد. عمو الفت بیکار است. از شدت ناچاری دست به دزدی و قاچاق می زند ولی فایده ای ندارد و جنس های قاچاق اش را می گیرند.
شب چله بی بی و عمو الفت، زهرا، بوچان و بچه ها همه دور هم جمع می شوند و تخمه بو داده و ترب می خورند.عمو الفت از سال های قحطی تعریف می کند که با هسته خرما و لوبیا نان می پختند و مردم پشت سر هم از سو تغذیه می مردند. بی بی از سال وبا تعریف می کند. بوچان از پدرش که اهل «دار و دراوش» بوده می گوید. در آن جا هر کس که مالیات می داده مشکلی نداشته ولی هر کس که مالیاتش را نمی داده به دستور شامار خان او را از درخت آویزان می کردند و جوالدوز به تنش می کردند. برای همین اسم ده را «دار و دراوش» (دار و درفش) گذاشته اند. بوچان تعریف می کند که وقتی هشت ساله بوده پدرش که داوریشه نام داشته مالیات نداده و او را از درخت آویزان کردند وجوالدوز به تنش کردند.
او اول داستان پدر بزرگش را که او هم داوریشه نام داشته تعریف می کند و بعد داستان پدرش را. داستان از این قرار بوده که داوریشه یک دهاتی فقیر با همسری باردار بوده است. خان مهمانی می دهد و داوریشه می خواهد به خاطر ویار زنش از آشپزخانه خان غذایی بدزدد که او را دستگیر می کنند. روز بعد می خواهند به دستور خان گوش های او را ببرند و پالان روی دوشش بگذارند و در ده بگردانند. اما داوریشه فرار می کند. خان دستور می دهد زن پا به ماه او را با گیسو به قاطر ببندند و در بیابان رها کنند. قاطر زن را به «دار و دراوش» می آورد. زن قبل از مرگ اسم شوهرش، داوریشه، را می آورد و می میرد. بعد از مرگ زن، اسم بچه را داوریشه می گذارند. بچه را به زنی بیوه و تنها به اسم میم فانوس می دهند تا بزرگش کند. داوریشه بزرگ می شود و با مادر بوچان که خانمی نام دارد ازدواج می کند و صاحب سه پسر به اسمهای آمان، گیدان و بوچان می شود. داوریشه سرگذشت خود را می دانسته و برای همین دل پر کینه ای از خان ها داشته است. وقتی بوچان هشت ساله می شود پدرش به شهر می رود تا اولین شلوار را برای پسرش بخرد. در آن جا پسرها تا به سن هشت سالگی نرسند لخت می گردند. داوریشه از شهر برای بوچان شلوار و برای دو پسر کوچکش گیوه می خرد. برای پا درد میم فانوس روغن مار می آورد و برای همسرش النگو مسی می خرد. بوچان عمه جز را توسط میرزا مراد در مکتب تمام کرده و پدرش باید شیرینی اش را به مردم بدهد. هم زمان شامارخان مهمانی می دهد و مردم فقیر به پشت آشپزخانه اش می روند تا آب برنج بگیرند و نان در آن ترید کنند و بخورند. داوریشه هم جشن شلوارپوشان پسرش بوچان را گرفته و میرزا مراد و مهرآبگ با زن و بچه هایشان، بابا حسین و آگُل چَرچی را دعوت می کند. یکی از آدم های خان به سراغ آن ها می آید و از داوریشه می خواهد تا با او به خانه خان بیاید. در خانه خان او را می گیرند و به زنجیر می بندند چون قبل از پرداخت مالیات به خان پولش را خرج جشن پسرش کرده است. فردا بوچان با مادرش به میدان ده می روند. در آن جا خان بر روی ایوان خانه اش ظاهر می شود. داوریشه را با غل و زنجیر از طویله بیرون می آورند، او را از درخت آویزان می کنند و به بدنش شیره می مالند تا زنبورها او را نیش بزنند. بعد با سوزن ورم بدن او را می خوابانند. به خاطر داوریشه، مردم به خان ناسزا می گویند. خان از ایوان به داخل خانه می رود. بوچان و گیدان توسط نوکرهای خان با گرز کتک می خورند. نوکرهای خان داوریشه را به جای نامعلومی و خانمی، مادر بوچان را به طویله می برند. بچه ها به خانه می آیند. نیمه شب باباحسین و مهرآبگ به خانه شان می آیند و از بچه ها می خواهند که اثاثیه را جمع کنند تا از این ده بروند. مهرآبگ زن و بچه هایش را به ده نزد پدرشان فرستاده و خود نیز آماده فرار می شود. مهرآبگ و باباحسین به طویله می روند و خانمی را که با سینه هایش به یوغ کشیده شده نجات می دهند. آن ها داوریشه را پیدا نمی کنند. همه تا قبل از بیداری نوکرهای خان فرار می کنند و به «ده پهن» می روند. داوریشه را بعدها بوچان فقط یک بار می بیند که ریش و سبیلش سفید شده و اسلحه و فشنگ همراه دارد. او آمده بوده تا پسرهایش را همراه خود ببرد. خانمی از او می خواهد کوتاه بیاید و زندگی شان را از سر بگیرند اما داوریشه قبول نمی کند. سال ها بعد در اطراف جوانرود، داوریشه و همراهانش یک اراده توپ از قشون دولت به غنیمت می گیرند. توپ را آتش می زنند. گلوله ای عمل نکرده در آن بوده که منفجر می شود و همه می میرند. وقتی بوچان این قصه را برای عمو الفت، بی بی، ننه و بچه ها تعریف می کند، تازه رضا شاه از سلطنت برکنار و محمد رضا پادشاه شده است. شریف که این قصه را از پدرش می شنود احساس هویت می کند. از آن به بعد آرزو نمی کند که پسر امیر حمزه صاحبقران یا پسر یار محمد باشد چون خود را پسر داوریشه می داند.
دایی حامد هم مثل دایی بشیر در شرکت نفت به عنوان کارگر استخدام می شود. عمو الفت و بوچان هم در شرکت نفت کاری پیدا می کنند. در واقع همه آن ها به خاطر پارتی خدیجه خانم در شرکت نفت پذیرفته می شوند. کار عمو الفت در شرکت نفت بنایی است و بوچان هم کارش آب بندی شیرهای بزرگ فلکه های نفتی است. سال ها پیش بوچان موتور سیکلت و خانه داشته ولی همه را از دست داده است. بی بی پالتو چل تکه ای را که سالها قبل برای سلیم درست کرده به شریف می دهد. او با شریف به منزل سلطنت خانم، خواهر شوهرش یعنی خواهر عمو الفت می رود تا کادو تولد بچه ششم اش را بدهد. خانه آن ها بسیار بزرگ و شیک است. صغرا خانم کلفت سلطنت خانم از آن ها با چای و بیسکویت کهنه پذیرایی می کند. آن ها بچه را می بینند و کادویش را می دهند. سلطنت خانم از پسر بزرگش ابرایم حرف می زند که تا کلاس چهارم به بدبختی درس خوانده است و الان در حجره پدرش کار می کند. شوهر سلطنت خانم، میرزا عبدالرحیم اصرار دارد که بقیه بچه ها خوب درس بخوانند برای همین است که آفاق، شهین، جلیل و خلیل همه درس می خوانند تا دیپلم بگیرند. در راه برگشت به خانه، بی بی و شریف خری را می بینند که بارش سیب زمینی است و در سرازیری زمین خورده و زانویش غرق به خون است. صاحب خر هر چه می کند نمی تواند خر را راضی کند که دوباره راه بیفتد. نزدیک است دم خر کنده شود. شریف برای خر و مصیبتی که بر سرش آمده گریه می کند. بی بی او را ساکت می کند. وقتی به خانه می رسند شریف موری را دم درخانه می بیند و با او بازی می کند. مردی از پرورشگاه برای تحقیق به خانه آن ها می آید و از صورت خانم زن صاحبخانه جویای حال و احوال حیدر صحرایی (خالو حیدر) و پسرش مرتضی (موری) می شود. خالو حیدر می خواهد موری را به پرورشگاه بفرستد چون خودش توان بزرگ کردن او را ندارد. شریف و موری هم بازی هستند. آن ها در کوچه ها خاک بازی می کنند. یک بار با هم پشت کرسی می نشینند و دست شریف در سوراخ کرسی گیر می کند و مجبور می شوند چوب وسط کرسی را با تیشه بشکنند تا دست شریف آزاد شود. موری را دو روز بعد به پرورشگاه می برند.همه غمگین می شوند. بوچان برای خالو حیدر در گاراج، کار شاگردی آهنگری پیدا می کند. گاهی به موری مرخصی می دهند و به دیدن پدرش می آید. در پرورشگاه به او قالی بافی، نجاری و نظافت کاری یاد می دهند. خالو حیدر در حین کار دچار سانحه می شود و در جا می میرد. صورت خانم خبر می آورد که در جاده قصر شیرین ماشینی بچه ای را دنبال کرده و او را کشته است. بی بی از ماشین که این قدر خطرناک است متنفر است. او یاد سفر کاظمین می افتد که اتوبوس شان خراب شده و ترمز بریده ولی مردی نورانی در اتوبوس بوده که آن را درست می کند ولی بعد غیبش می زند.
عمو الفت موقع کار در شرکت نفت با صاحب کارش که انگلیسی است دعوایش می شود و استعفا می دهد. یک بار بی بی شریف را به حمام می برد. آبگیر حمام بتول خانم است. شوهر بتول خانم در اثر آتش تون حمام سوخته و از کار افتاده شده است. بتول کار می کند تا خرج شوهر و بچه هایش را بدهد. در حمام وقتی شریف کمر بی بی را می شوید متوجه یک برجستگی در کمرش می شود. گویا موقع کشف حجاب بی بی از پاسبانی به خاطر حفظ چادرش، با باطوم کتک خورده است.
یک روز خانمی، همسر داوریشه، که مادر بزرگ دیگر شریف است به منزل شان می آید و شریف را برای چند روزی به خانه خودشان در محله دیگری می برد. خانمی بعد از مرگ داوریشه با باباحسین ازدواج کرده است. گیدان و آمان با آن ها زندگی می کنند. خانمی صاحب پسری به نام مراد شده است. در خانه خانمی، شریف با خاله جیران که خاله بوچان است آشنا می شود. خاله جیران فرفره ای به شریف می دهد. در آن خانه زیناو خانم (زینت خانم) هم زندگی می کند که شوهرش پینه دوز است و پسری به نام محمد علی دارند. خاور خانم و پسرش فریدون نیز در آن خانه ساکن هستند. خاور خانم شوهرش را از دست داده چون باد نزله داشته و دلاک پشت گوشهایش را تیغ انداخته وخونش قطع نشده و در اثر خونریزی مرده است. دلاک که «مه مله کرم» نام دارد چهار سال است که در زندان است.
عمو آمان مریض است و می گویند باد نزله دارد و باید زالو بیندازد تا خوب شود. زالو می اندازد ولی خوب نمی شود. عموگیدان که آهنگری می کند، قبلا زن گرفته ولی به خاطر این که زنش باکره نبوده او را طلاق داده و پسر نوزادش را در مسجد رها کرده است. ننه، مادر شریف می گوید خانمی حسود است و این حرفها از روی حسادت برای زن گیدان درآورده است. عمو آمان که آشپز است دکان کبابی و حلیمی دارد. باباحسین درویش شده و مدح علی می خواند. بابا حسین جنس به دهات می برد و می فروشد. خانمی اثاث مردم را گرو می گیرد و به آن ها پول قرض می دهد. این شغل او شده است. عمو مراد بستنی فروشی دارد. شریف سه روز در منزل مادربزرگ پدری اش می ماند تا بی بی به دنبالش بیاید و او را به خانه خودشان ببرد. کارگران شرکت نفت به خاطر یک وعده غذا و مقداری گندم اعتصاب کرده اند. سران شرکت که انگلیسی هستند قبول نمی کنند. به خاطر اعتصاب همه بیکار شده اند و در مزرعه چغندر چینی می کنند. انگلیسی ها اصرار دارند که مردها با زنهاشان شبها برای رقص به کلاب بیایند. یکی از کارگران که مردان نام دارد به خاطر این پیشنهاد سیلی به گوش مستر فیلیپ می زند و برای این عمل اش از کار اخراج می شود. او به مستر فیلیپ می گوید اگر شرکت نفت ملک تو است اما دنیا ملک کارگر است. عده ای از کارگران را اخراج کرده و بعضی را می بخشند. بوچان این بخشش را نمی پذیرد و از شرکت نفت بیرون می آید. عمو الفت نیز از شرکت بیرون می آید و بنایی می کند.
شریف گلویش عفونت می کند. می گویند کسی که صاحب بچه های دو قلو شده می تواند شریف را مداوا کند. او را برای مداوا پیش خاله معصومه می برند که بچه های دو قلو دارد. خاله معصومه او را به روش سنتی مداوا می کند و شریف خوب می شود. لطیف یک روز صبح زود از پشت بام می افتد و تا مدتها بیمار است. بی بی برای مداوای او گوسفند نذر می کند و چون خوب می شود اسم او را از آن به بعد از لطیف به خداداد تغییر می دهد. روزی مردی کیف به دست به در خانه آن ها می آید. شریف فکر می کند که کسی برای ختنه کردن او آمده است، از خانه فرار می کند و به خاله معصومه پناه می برد. بعد از مدتی طولانی او را پیدا می کنند و به خانه می برند و به او می گویند کسی که آمده پدر واقعی مادرت به اسم عبدالرزاق است. ننه، مادر شریف که به او زهرا یا زاری می گویند از آمدن پدرش خیلی خوشحال است چون همیشه منتظر بوده تا پدرش را ببیند و دست محبتی بر سرش کشیده شود. در همسایگی آن ها یک ترک زندگی می کند که درب خانه اش را به تازگی رنگ زده، شریف رنگ را دستکاری می کند و همسایه به او ناسزا می گوید. بی بی این جریان را برای حامد تعریف می کند و حامد به سراغ همسایه می رود و با او کتک کاری می کند. آن ها را به کلانتری می برند و حامد یک هفته زندان می شود. در حین دعوا بند شلوار خان بابای بقال پاره می شود و تا آن را درست کنند قائله خوابیده است. کولی ها سالی یک بار به ده آن ها می آیند. ننه، شریف و لطیف را به دست آن ها می سپارد تا خالکوبی و حجامت شوند.
دایی حامد قطعاتی از کمپانی می دزدد و در بازار می فروشد. کسی راپورت او را می دهد و دایی حامد از کار بیکار می شود. بوچان چون از شرکت نفت بیرون آمده قادر به ادامه پرداخت اجاره خانه به مبلغ بالا نیست. پس باید از آن خانه بروند. ننه حمال پیری به اسم مشی شکر(مشهدی شکرالله) می گیرد تا اسباب ها را به خانه جدید ببرد.اما کسی درب خانه جدید را برای شان باز نمی کند و آن ها را سنگباران می کنند چون مستاجر قبلی حاضر نیست آن ها را به خانه راه بدهد و خود خانه را خالی نماید. آن ها همگی به خانه حمال می روند. او با همسرش صنم و دو دخترش لیمو و پری در خانه اکبر نخ تاب زندگی می کند. ننه با بچه هایش در اتاق بغلی صنم و مشی شکر ساکن می شوند. ننه توسط بی بی آدرس آن جا را به بوچان می رساند. بوچان به خانه جدید می آید. چند روز بعد صنم که باردار است سومین دخترش را به دنیا می آورد. اکبر نخ تاب در زیر زمین خانه کارگاه نخ تابی دارد. صنم و ننه، جوانی به نام سرخان و عموی پیرش چاوشلی برای اکبر نخ تاب کار می کنند. اکبر نخ تاب با همسرش گل بس زندگی می کند. گل بس همسر سوم اکبر است. او دو همسر قبلی خود را از دست داده است و بچه ای از آن ها ندارد. اکبر بچه دار نمی شود. او مرتب سرخان را به بهانه های مختلف کتک می زند. عمو چاوشلی دخالت نمی کند تا کتک نخورد. یک روز دسته سینه زنها که بچه های یتیم هستند به محله آن ها می آیند. یکی از آن ها که اشی نام دارد در حین سینه زنی غش می کند و به زمین می افتد. عمو چاوشلی او را به زیر زمین برده و از او مراقبت می کند. اشی خیلی شبیه شریف است (شاید پسر سر راهی عمو گیدان باشد). یک روز بوچان به همراه حامد و چند مرد غریبه دیگر با مقدار زیادی سیم های دزدی شده از شرکت نفت به خانه شان می آیند. بوچان ننه را به اتاق صنم می فرستد. این سیم ها را از بیابان دزدیده اند. نام یکی از این غریبه ها الماسه و دیگری مردان است. همان کسی که سیلی به گوش مستر فیلیپ زده است. آن ها سیم ها را در حلب های خالی جا سازی می کنند و رویش را ذغال می ریزند. موقع خروج از خانه، پلیس مردان را می گیرد و به او تیر اندازی می کند. مردان با پلیس در گیر می شود و او نیز یکی از ماموران پلیس را از پای درمی آورد. مردان و مامور پلیس هر دو می میرند. حامد فرار می کند. مشی شکر قوطی حلبی مردان را برداشته و در خانه یکی از اقوام قایم می کند. پلیس چون مدرکی پیدا نمی کند فکر می کند آن ها دزد خانه ها هستند. شبی اکبر خان، سرخان را با شلاق می زند و بوچان واسطه می شود. اکبر خان کینه بوچان را به دل می گیرد وبه گوش بوچان می رساند که اتاقش را برای یکی از اقوامش لازم دارد.
یک شب بوچان و خانواده اش همگی برای شام نان و ماست می خورند. بعد از شام اناری را پاره می کنند و می خورند. فردا صبح سقف خانه چکه می کند. ننه با بیل به پشت بام می رود تا شاید بتواند جلوی آن را بگیرد. بشیر از صدای روی سقف می ترسد و خود را کثیف می کند و انارهایی که دیشب درسته خورده، درسته پس می دهد. شریف و لطیف که نمی دانند انار از کجا روی زمین افتاده به هوای اینکه مابقی انارهای دیشب است آن ها را می خورند و وقتی حقیقت را می فهمند آن ها را بالا می آورند.
پس از چندی ننه دوباره اسباب ها را جمع می کند و به کمک مشی شکر به خانه جدید که همان خانه ای است که قبلا آن ها را سنگباران کرده اند می روند. خانه از مستاجر خالی شده است. در آن خانه پسر بچه ای به نام هواس و پدرش اتاقی دارند. هواس شاگرد شوفر است. او کار می کند و پول هایش را جمع می کند و پدرش شکر گذار است. گاهی هواس همراه شوفر به شهرهای دیگر می رود و برمی گردد. یک بار در یکی از این سفرها، هواس بالای بار کامیون می نشیند تا بار نیفتد یا کسی آن را ندزدد. او پای خود را به نخی می بندد که از کامیون پرت نشود. نیمه شب خوابش می برد و از بالای بار می افتد و سرش به چرخ ماشین می گیرد و کنده می شود. جسد او را بدون سر پیدا می کنند. پدر هواس مریض می شود. دوستان هواس با خبر می شوند و به شهرداری خبر می دهند. از طرف شهرداری می آیند و پول های هواس را برمی دارند و پدرش را نیز به گداخانه منتقل می کنند.
سرخان انبار خانه اکبر نخ تاب را به آتش می کشد و فرار می کند. عمو چاوشلی و اشی زخمی می شوند.
در خانه جدید عقرب بشیر را می زند. بوچان از راه می رسد ومحل گزیدگی را تیغ می زند. بشیر روز به روز لاغرتر می شود. روزی فالگیر می آید و ننه برای بهبودی بشیر دست به دامن او می شود. به اعتقاد فالگیر جن ها و از ما بهتران او را اذیت می کنند. او از ننه پول زیادی می گیرد و ادعا می کند که جن ها را فراری داده است. خانواده جدیدی به همسایگی بوچان و زهرا نقل مکان می کنند. آمیرزا اسدالله ترناچی و زنش عشرت و دختر هایشان معصومه و آذر. آمیرزا تعمیر کار است. او همیشه مست است و طرفدار هیتلر. ننه با عشرت خانم خیلی دوست می شود. شریف و لطیف همبازی معصومه و آذر می شوند. شریف با خودش قرار می گذارد که هرگز مشروب نخورد و مثل آمیرزا نشود. معصومه اولین عشق دوران کودکی شریف است.
بوچان هر سال برای بچه ها قرص جانور می خرد تا بخورند و مشکلشان حل شود. عشرت خانم از بوچان می خواهد که برای بچه های او نیز قرص جانور بخرد. او قبول می کند. همه بچه ها قرص را می خورند و جانور می اندازند. یک روز شریف بادکنکی پیدا می کند و آن را تا باد دارد نگه می دارد. وقتی باد بادکنک خالی می شود شریف فکر می کند که بادکنک مرده است، آن را دور می اندازد. وقتی سوفور (سپور) شهرداری برای بردن آشغالها می آید و بادکنک را می بیند آن را باد می کند. شریف از اینکه بادکنک دوباره زنده شده تعجب می کند.
ننه هر وقت مردی بارانی پوش و کیف به دست می بیند رنگش می پرد و چشمانش، تر می شود چون فکر می کند پدرش است. او کمبود پدر را خیلی احساس می کند. ننه برای شریف تعریف می کند که وقتی حامد برادرش شاگرد حلبی ساز بوده، یک بار سلیم برادر کوچکتر را پیش او فرستاده اند تا پیغامی به حامد برساند. حلبی ساز سلیم را که می بیند او را بغل می کند و با او بازی می کند. از آن به بعد سلیم به نیت این که باز هم حلبی ساز او را بغل بگیرد و محبت کند، به سراغ دکانش می رفته است.
زیناو خانم خبر می آورد که خانمی مریض است. شریف با ننه و بی بی به سراغ خانمی می روند. خاله جیران می گوید که هفته پیش خانمی یک بز خریده و کشته که برای زمستان قورمه کند، و در خوردن آن زیاده روی کرده است. بعد از مدتی خانمی می میرد. عمو گیدان خیلی از مرگ او در عذاب است. خانمی را به صورت امانت به خاک می سپارد تا بعدا او را به قم ببرد. بعد از مردن خانمی، مراد از خانه فرار می کند و به ده می رود. عمو آمان و بوچان با شریف به ده می روند و او را پیدا می کنند و به شهر برمی گردانند. مابین راه کتک مفصلی به او می زنند که دیگر هوس فرار نکند.
یک روز لطیف و آذر روی پله های خانه بازی می کنند و بوچان که ظاهرا خوابیده می بیند که لطیف حین عروس و داماد بازی، آذر را می بوسد. بوچان کتک مفصلی به لطیف می زند. صاحبخانه که از بودن بوچان و خانواده اش در خانه اش راضی نیست حیوان های مرده در گوشه و کنار خانه می اندازد و آن ها می فهمند که باید خانه را خالی کنند. ننه دوباره اسباب کشی می کند و این بار پیش عموها در خانه ای در کوچه سرتیپ می روند. شریف که به معصومه علاقمند شده به سختی از او دل می کند. لطیف نیز به آذر علاقمند شده است. یک سال از فوت خانمی می گذرد. استخوان های او را از قبر در می آورند تا به قم ببرند و دفن کنند. عمو گیدان خواب می بیند که مادرش یک بند انگشت ندارد. هر چه در خاکش می گردند بند انگشت را پیدا نمی کنند. خانمی را عمو گیدان، عمو آمان و بوچان به قم می برند و به خاک می سپارند. بعد از سفر قم همه چیز به روال سابق برمی گردد. عمو آمان به دکان کبابی اش می رود، عمو مراد دوباره به «ده پهن» فرار می کند. باباحسین با خرش کار پیله وری را ادامه می دهد. بوچان باغداری اش را ادامه می دهد. خر بابا حسین مریض می شود و تا مدت ها مریض است. بابا حسین سعی می کند با شیره او را درمان کند ولی او مداوا نمی شود و می میرد و او را کشان کشان از خانه می برند. موهای خر در اثر کشیدنش بر زمین کنده شده و در راه می ریزد. شریف که برای خرید پنیر از خانه بیرون رفته، پنیر را می خرد و از دستش در کوچه میان موهای خر می افتد. پنیر را بر می دارد و آن را می تکاند و به خانه می برد و همه می خورند. حتی موها را می بینند ولی فکر می کنند مال خیک است.
خاله جیران با پسرش ممد چرکن زندگی می کند. او خرت و پرت های آشغال مردم را جمع می کند و از آن ها استفاده می کند. مردم به خاله جیران لقب «ملکه زباله ها» را داده اند. شریف گاهی برای خودشان و خاله جیران نان می خرد. او یک شب بعد از خرید نان موقع برگشت به خانه دیوی را می بیند و دوان دوان به خانه می آید و خبر می دهد که دیوی دیده است. پدرش دنبال دیو می گردد و متوجه می شود که بچه ای روی دیوار ادرار کرده و شکل دیو شده است!
داشی، نابرادری شریف، شاگرد عمو آمان می شود و حلیم پزی می کند. یک بار که به خانه می آید می گوید که هر شب در راه خانه هیولایی به او ظاهر می شود و مزد روزانه اش را از او می خواهد. او نیز از ترس مزد روزانه اش را به زمین پرت می کند و پا به فرار می گذارد. ولی امشب موقع فرار دست و پایش را گم می کند و به هیولا برخورد می کند. هیولا به زمین می افتد و معلوم می شود که ماست فروش است که چهارلاجین ماست روی سرش گذاشته و پارچه ای سفید روی آن کشیده تا داشی را بترساند. آن شب چون ماستها روی زمین ریخته مردم جمع می شوند و کاسه کاسه ماست جمع می کنند و تا چند روز نان و ماست می خورند.
دختر خاله جیران که هدهد نام دارد از تهران می آید و پیش مادرش ساکن می شود. مجید و مهین دو فرزند خاله هدهد هستند. شریف علاقمند مهین می شود. خاله هد هد تعریف می کند که شوهر خوبی داشته و نه سال با او زندگی کرده است ولی با آمدن زن دیگری به ساعت سازی شوهرش، زندگی اش عوض می شود و شوهرش او را طلاق می دهد. ننه برای خاله هدهد تعریف می کند که بوچان و آقا حسن هر دو خواستگار او بوده اند. آقا حسن برای دیدن زهرا یک روز شاگرد کفاش می شود تا زهرا با مادرش به کفاشی بیایند و او از نزدیک زهرا را ببیند. بعد از این آقا حسن زهرا را می پسندد. اما عمو الفت چون به بوچان بدهکار بوده، بوچان را برای زهرا انتخاب می کند.
خاله هدهد را برای بند اندازی به عروسی ها دعوت می کنند و او همیشه با یک قابلمه غذا برمی گردد. او از عروس هایی که آرایش شان می کند تعریف های شنیدنی دارد. مثلا عروسی همه چیز داشته به غیر از زیبایی و بکارت. شب هایی هست که خاله هدهد به عنوان همراه عروس به خانه عروس می رود و تا فردا در خانه عروس می ماند ولی فردا با قابلمه غذا می آید. یک بار داماد ختنه نشده بوده و جشن عروسی به جشن ختنه سوران تبدیل می شود. خاله هدهد دم روباهی دارد که آن را روی کلاهی دوخته و گاهی آن کلاه را روی سرش می گذارد و شعر هوو را می خواند و می رقصد و همه را می خنداند. خاله هدهد به یک کارگر شرکت نفت شوهر می کند و از قضا او آدم درستی از آب در نمی آید و به ناچار از شوهر دوم نیز طلاق می گیرد. ممد چرکن برادر خاله هدهد می خواهد سر او را، که بی اطلاع دیگران شوهر کرده، ببرد ولی او را به خاطر بچه هایش می بخشد. یک بار خاله هد هد به یک عروسی می رود که داماد ناتوانی جنسی دارد و مجبور می شوند او را نزد دکتر ببرند تا ترتیب یک تزریق را بدهد و داماد بتواند به حجله برود.
لطیف از بالای ایوان توی حیاط پرت شده و بیهوش می شود. خاله جیران می گوید که او را چشم زده اند. او تخم مرغی به دست می گیرد و نام همه دوستان و آشنایان را می برد تا متوجه می شود که خاور خانم لطیف را چشم کرده است. عمو آمان از عطاری مرهم سیاه می گیرد و به سراو می مالد. عمو آمان که مرد خرده بینی است با زنی بیوه به نام آینه ازدواج می کند. تخت عروس و داماد را روی پشت بام می گذارند. نیمه های شب تخت با صدای مهیبی می شکند. خاور خانم به عمو آمان می گوید که زن جدیدش زیادی بیرون از خانه است. عمو آمان برای همین حرف او را طلاق می دهد. عمو مراد هنوز بستنی درست می کند و می فروشد. او هنوز دوست دارد به ده برگردد. دایی سلیم خبر می آورد که حکیم الملک دوباره نخست وزیر شده است و در تهران حکومت نظامی شده است. عمو آمان هم خبر میدهد که تقی زاده به لندن رفته و حسین علا وارد واشنگتن شده و حکیم الملک دست به دامن روس ها شده است. به دستور انگلیسی ها اکثر خان ها بخشدار و فرماندار شده اند. این روزها مرتب حرف از آذربایجان و پیشه وری است. قاضی محمد بر کردستان مسلط شده است. اعتصاب کارگران شرکت نفت نتیجه می دهد و قرار می شود هر ماه مقداری گندم و جو برای کمک خرج به کارگران داده شود. دولت به آذربایجان قشون کشی می کند. دموکرات ها در فشار قرار می گیرند. یکی از دهاتی ها به اسم الیاس، ماری را به اتاق رئیس اش آقای مستوفی می برد و از او اضافه کار می خواهد، رئیس اش مجبور می شود به خواست او تن بدهد. بوچان از باغ و باغداری بر می گردد. بر سر لطیف که در اثر افتادن هنوز خوب نشده مرهم می گذارد. دست شریف را می گیرد و به دکان تراب آشپز می برد تا نزد او شاگردی کند. ننه اصرار دارد شریف درس بخواند ولی بوچان قبول نمی کند. عمو تراب دکان کبابی دارد. شریف شاگرد خوبی می شود. ابو تراب برای شریف تعریف می کند که مادرش را در وقت زایمان و در بچگی پدرش را موقع شنا از دست داده است. او سال هاست که کبابی دارد. پدرش برای شیر دادن به او گوسفندی را به خانه می آورد و اسم او را «ننه دو دومه» می گذارد. گوسفند سال ها او را شیر می دهد. دل ابوتراب برای یکی از مشتری هایش که زنی بسیار زیباست در تب و تاب است. عمو تراب یک باره تصمیم می گیرد خود را بکشد چون نمی تواند از عشق به مشتری زیبایش چشم بپوشد. او وقت نماز کاردی را تا دسته در شکم خود فرو می کند و می میرد. هیچ کس راز مرگ ابوتراب را نمی داند مگر شریف. بعد از مرگ ابوتراب زهرا در خانه شیرینی درست می کند و شریف آن ها را در کوچه و خیابان می فروشد. زهرا از زیناو خانم می خواهد که اسم شریف را در مدرسه بنویسد. مدیر مدرسه در ابتدا قبول نمی کند چون شریف سنش برای کلاس اول بالا است ولی بعدا به خاطر اصرار زیناو خانم می پذیرد.
بی بی، عمو الفت، دایی سلیم و دایی حامد به خانه جدید نقل مکان می کنند. ننه با بچه هایش به دیدن بی بی می روند. عمو الفت هنوز بنایی می کند، دایی حامد در ریخته گری کار می کند و دایی سلیم هنوز کارگر شرکت نفت است. آن ها در خانه جدیدشان برق دارند. صاحبخانه زنی بیوه به اسم نصرت خانم است. او چهار بچه دارد. منیر، کیانی و عزیز سه تا از بچه های او هستند. شوهرش از طرفداران دموکرات های کردستان بوده و کشته شده است. در آن خانه علی حاصل که حمال است اتاقی با مادرش کرایه کرده است. دایی سلیم از کارگران زرنگ شرکت نفت تعریف می کند، مثل احمد لال که به طرق مختلف از انگلیس ها دزدی می کند و آن ها متوجه نمی شوند. او سیم، پیچ، مهره، ورقه های مسی و... می دزدد و ماموران تفتیش متوجه اش نمی شوند. شریف چند روزی پیش بی بی می ماند. یکی از همسایه های بی بی، استوار چنانی است. او نظامی و بسیار سخت گیر است. همسرش امیره نام دارد و بچه هایش دخی و غلام هستند.
زهرا خانم مادر شریف، به مدرسه نرفته و سواد ندارد اما از شریف خوب مراقبت می کند و روش درست نشستن و درس خواندن را به او یاد می دهد. شریف همیشه دلش می خواسته به خورشید نگاه کند و آن را ببیند ولی به خاطر نور زیاد نمی توانسته. معلمش، آقای میرزایی یک بار عکس خورشید را که در آب حوض افتاده به بچه ها نشان می دهد و شریف یاد می گیرد که به بعضی چیزها که نمی توان مستقیم نگاه کرد می توان غیر مستقیم نظر انداخت. آقای میزایی چون درس شریف خوب است او را معلم یکی از بچه ها به اسم بهنام می کند تا به او درس بدهد. بهنام خواهر زاده آمیرزا اسدالله ترناچی است. بهنام خیلی تنبل است و درس را نمی فهمد، شریف به او کشیده ای می زند. فردا مجبور می شود در حضور مادر بهنام ومدیر مدرسه از پسرک عذر خواهی کند. روزی شریف مدادش را در مدرسه گم می کند. به خانه می آید و مادرش را در جریان می گذارد. او برایش مداد جدیدی می خرد ولی شریف و مادرش مدام در ترس و لرز بودند که مبادا بوچان از جریان باخبر شده و آن ها را کتک بزند. شریف با معدل بیست قبول می شود وقرار می شود سال بعد او به کلاس دوم برود و لطیف وارد کلاس اول شود.
آن سال تابستان شریف در دکان ریخته گری با عمو گیدان و عمو مراد کار می کند. پسر خاور خانم به اسم فریدون کچل هم با آن ها در دکان کار می کند. شریف کارش دمیدن است. این کار برای او خیلی سخت است اما کم کم عادت می کند. اوسا نجف که چشمش شور است همسایه آن هاست. اوسا صحبتِ رادیات ساز یکی دیگر از همسایه های دکان ریخته گری آن هاست. اوسا نجف مرد کلکی است. او زن دومش را گرفته و به زن اولش می گوید که این زن جدید آدم نیست، جن است که برای کمک به تو او را گرفته ام. خاله هدهد زن جدید اوسا نجف را می شناسد، چون بارها او را بند انداخته است. در شهر کرماشان تازه اتوبوس آمده است. بوچان بعد از اتمام تابستان و کار باغداری به دکان ریخته گری اش می آید تا در کنار عموها کار کند. گیدان که چند ماهی کرایه دکان را داده است، دکان را از چنگ بوچان در می آورد. آن ها با هم زد و خورد می کنند. بعد از این ماجرا بوچان که خیلی ناراحت است استخاره ای می زند وقصد می کند از خانه عموها بیرون آید.
شریف حمالی به اسم بگلر می گیرد تا اسباب و اثاثیه شان را به خانه جدید ببرند. خانه جدید درست لب رودخانه آبشوران است. صاحبخانه آدای شکری نام دارد و از واریس پاهایش همیشه نالان است. شکری و زنش آدم های ساکتی هستند. آن ها به تازگی دخترشان را که مبتلا به سل بوده از دست داده اند . او اتاق دخترش را به خانواده شریف می دهد. بالای اتاق آن ها، اتاق اوسا حسین بنا و همسرش خرامان و دو دختر آن هاست. اوسا حسین بنا و خرامان هر دو تریاکی هستند. بگم خانم که زنی تنها و مطلقه است و بچه ندارد اتاقی دیگر از این خانه اجاره کرده است. مشی پاپی با زن و دخترش در اتاقی دیگرزندگی می کنند. محمد علی پسر بزرگ مشی پاپی در گارد شاهنشاهی تهران است. مشی پاپی گاهی به پسرش سر می زند و ادعا می کند که به خانه شاه هم رفته است. مردم به مشی پاپی می گویند «شهنشا». شفی کور گاهی لب آبشوران می آید و نی می زند. ننه می گوید کلاغ ها در بچگی چشم او را در آورده اند. اما بوچان می گوید در اثر آبله کور شده است.
دایی حامد در ریخته گری کار می کند. شریف در تابستان پیش حامد می رود و کار می کند. در دکان ریخته گری، عیسی، عمو کاهی و پسرش نوخاص کار می کنند. نوخاص یک چشمش کور است. در بچگی مادرش او را موقع کار کردن در حیاط پیش خود خوابانده و خروسی که در خانه بوده چشم سبز او را به جای انگور اشتباهی نوک زده و یک چشمش را کور کرده است. اسم صاحب دکان ریخته گری قاسم چاوکاو است. او سابقا لات بوده ولی اکنون خیلی پولدار شده است. غیر از ریخته گری اموال دیگری هم دارد. عمو کاهی با زن و پسرش زندگی می کند. پسر دیگرش را مامورها موقع قاچاق چای و اسباب بازی کشته اند. عمو کاهی تکیه کلامش این است که دنیا به کاهی نمی ارزد. عیسی به شوخی نانش را در دود مغازه می زند و می خورد تا با همین حداقل غذا سیر شود و بتواند پول هایش را جمع کند و زن بگیرد. قاسم چاوکاو یک روز شریف، عمو کاهی، عمو حامد و عیسی را به پشت باغ ابریشم می فرستد تا گلوله های توپ را در فرقان ریخته و به دکان بیاورند. یکی از گلوله ها که پر بوده منفجر می شود و عمو کاهی،عیسی و حامد را زخمی می کند. آن ها را برای مداوا به شیر و خورشید می برند. در آن جا عیسی می میرد ولی مابقی مداوا شده و ترخیص می شوند. قاسم چاو کاو هیچ کمکی به آن ها نمی کند. عمو کاهی در اثر این سانحه کور می شود و با پسرش نوخاص برای گدایی به تهران می روند. چون روی چنین کاری را در کرمانشاه ندارند. حامد دیگر به دکان ریخته گری نمی رود.
بوچان هنوز در باغ است و باغداری می کند. او از همان جا پیغام می فرستد که بچه ها را ختنه کنند. لطیف ختنه مادرزادی است. شریف، لطیف و خرکه، پسر زیناو خانم را می آورند و هر سه را با هم ختنه می کنند. شریف و خرکه مشکلی ندارند ولی بشیر مشکل پیدا می کند. از ممله کرم می خواهند تا او را درمان کند. او مرهمی می آورد و دو ماه تمام هر روز با آن مرهم بشیر را مداوا می کند. بشیر خیلی لاغر می شود. فصل بارندگی آغاز می شود. در اثر بارندگی شدید رودخانه آبشوران طغیان می کند و سیل راه می افتد. آب خانه های کنار آبشوران را می گیرد. خانه شریف هم از این قاعده مستثنی نیست و در آب غوطه ور می شود. همه اهل خانه به منزل اوسا حسین در طبقه بالا می روند تا سیل فروکش کند. در این ایام شاه فوزیه را طلاق می دهد. به نظراوسا حسین، ازدواج وطلاق شاه با فوزیه دست انگلیسی ها بوده، چون می خواستند از ازدواج آن ها پسری دو رگه، که نیمی ایرانی و نیمی مصری است به دنیا بیاید تا بتوانند از آن به بعد روی ایران ومصر دست بیندازند. ولی این اتفاق نیفتاد و فوزیه صاحب دختر شد. البته شاه می توانسته صبر کند تا از فوزیه صاحب پسری شود ولی انگلیسی ها نمی توانستند صبر کنند. شهنشا ادعا می کند که به تهران رفته و آش پشت پای فوزیه خانم را خورده است که پر از نخود و لوبیای طلا بوده، حالا منتظر است تا آن ها را پس بدهد و پولدار شود. بعد از فروکش کردن سیل همه به طبقه پایین باز می گردند. خط سیل روی دیوار تقویم دیواری درست کرده است. ننه می خواهد بعد از سیل اسباب کشی کند و به منزل جدید برود ولی جایی گیرشان نمی آید.
شوهر سابق بگم خانم، که خرازی فروش بوده، او را به خاطر بچه دار نشدن طلاق داده و زن دیگری گرفته است. بوچان شریف را می برد تا گیوه هایش را تعمیر کند. فصل رای گیری برای مجلس است. نادعلی خان کریمی و امیر احتشامی و عباس قبادیان با هم رقابت دارند. بوچان و شریف همان روز نادعلی خان را در راه می بینند که می خواهد دست های پینه بسته بوچان را ببوسد. بوچان مانع از این کار می شود و به پسرش شریف می گوید که نادعلی می خواهد وکیل مجلس شود و برای همین یاد دست های پینه بسته ما افتاده است. بعد از انتخابات امیر احتشامی یکی از خان های بزرگ کرند، به عنوان نفر اول و عباس قبادیان از خان های گیلانغرب، به عنوان نفر دوم انتخاب می شوند. قرار است امیر احتشامی به مجلس برود ولی او را در ملا عام و جلوی کلانتری چاقو می زنند و زخمی می کنند و عباس قبادیان وارد مجلس می شود. کسی که امیر احتشامی را با چاقو می زند ابراهیم بهرام از لات های قدیمی شهر است.
شریف به کلاس دوم می رود. معلم اش آقای شناوندی است. او جدول ضرب را به همه یاد می دهد. شریف درس هایش سخت شده و از بی بی می خواهد دعایی یادش بدهد که درس هایش آسان شود. لطیف کلاس اول است. وقتی در مدرسه بچه ها را فلک می کنند او می ترسد. یک روز لطیف را فلک می کنند. او مریض شده و تب می کند و مبتلا به سرخجه می شود و یک ماه در خانه می ماند. روزی ننه سه تومان خرجی روزانه اش را گم می کند و هر چه می گردد پیدایش نمی کند. مجبور می شود کلاش هایی (گیوه هایی) را که چیده برای فروش به بازار ببرد. گاهی بوچان خرج خانه به آن ها نمی دهد و کار به کتک کاری می کشد. یک بار بوچان موهای ننه را در چنگ گرفته و می کشد و بشیر می لرزد و به لهجه بچگانه به پدرش می گوید که «ننه را نزن، او را ماچ کن، همدیگر را دوست بکنید.» بوچان با این حرف های بشیر ننه را که خونین و مالین شده رها می کند و خرجی آن ها را می دهد و از خانه بیرون می زند. شریف و لطیف دفتری برای مشق ندارند. آن ها حتی روی جلد دفترشان هم مشق نوشته اند. مدادشان عین سنجد کوچک شده است. همان شب بوچان پاورچین پاورچین به خانه می آید و برای این که دل بچه ها و زهرا را بدست آورد برای آن ها ترب آورده است. او شب داستان توبه نصوح را تعریف می کند و نماز یاد بچه ها می دهد.
لطیف در آبشوران دو تا ماهی پیدا می کند. شریف نقلدانی برمی دارد و ماهی ها را در آن می اندازند و به خانه می آورند. پدر آن ها را می بیند و لگد مال کرده و از خانه بیرون می اندازد. هوا کم کم سرد می شود. شریف در نانوایی می شنود که شاه را در دانشگاه تهران تیر زده اند. این خبر را به گوش همه می رساند. شاه فقط زخمی شده است. همه این قدر بدبخت و فقیر هستند که از تیر خوردن شاه خوشحال می شوند. فقط ناراحت هستند که او چرا هنوز زنده است و نمرده. شهنشا تنها کسی است که از سو قصد به جان شاه ناراحت است. او شاه را خدا می داند.
عید نزدیک است. شریف، لطیف و بشیر به خانه عمو مراد می روند و برای عید از او ترقه و فشفشه می گیرند. عمو مراد به همراه بابا حسین و بقیه با زرنیخ و باروت ترقه و فشفشه درست می کنند. دو روز بعد ترقه ها می ترکند و عمو مراد و بابا حسین زخمی می شوند. آن ها را به شیر و خورشید می برند. ماه محرم فرا می رسد. شریف و لطیف به همراه دسته زنی می روند و زنجیر می زنند. نذر شریف و لطیف زنجیرزنی است. نذر بشیر سقایی است. داشی که در دکان حلیم پزی عموآمان کار می کند مریض است و ناراحتی کلیه دارد. او نمی تواند پیش پدرش که بوچان باشد بیاید و زندگی کند چون از او می ترسد. مادرش هم تازگی شوهر کرده است. او در دکان حلیم پزی کار می کند و خودش به خودش درس می خواند تا سواد یاد بگیرد و تصدیق کلاس ششم بگیرد و از این کارگری نجات پیدا کند.
ننه دوباره حامله می شود. این بار راحت تراز دفعه های قبل است، او دختری به دنیا می آورد. دختر را عذرا نام می گذارند. مش گیدان که بسیار کینه ای است، شایع می کند که بچه ننه حرامزاده است چون در این خانواده همیشه همه پسر آورده اند ولی حالا دختری به دنیا آمده پس حتما حرامزاده است. خاله هدهد این اخبار را برای ننه می آورد. عمو آمان از این حرف ناراحت است و با گیدان درگیر می شود. بوچان عذرا را عزی-بزی صدا می کند. ننه از این رفتار ناراحت است و می خواهد اسم او را عوض کند و مهوش بگذارد. بابا صدای گربه در می آورد و او را ماه وش، ماوی پیشی صدا می کند.