خانه ای برای شب
نویسنده: نادر ابراهیمی
📌📌ابراهیمی خانه ای برای شب را با مقدمه ای طولانی در مورد مفهوم داستان شروع می کند و بسیار زیبا و تامل برانگیز تعریف خود را از داستان و هدف اصلی نوشتن، در پاسخ به کسانی که او را به شعار دادن محکوم می کنند و نوشته های او را داستان نمی دانند، شرح می دهد.
🍁- نویسنده ای که یونیفرم بیانی و نثری دارد، فقط یک کتاب نوشته است. این بی شک مایه خرسندی ست که بگویند: نسلی گرفتار نثری است که نویسنده ای آن را ساخته است، مایه خرسندی همان نویسنده است. من نمی خواهمش و ترجیح می دهم بگویند: فلان، هنوز شکل واحدی از نثر ارائه نداده است. هنوز نمی تواند نثرش را انتخاب کند. هنوز نثری شکل نگرفته است. (صفحه 21)
🍁- بی شک نویسنده باید از علاقه مردم به نوشته های خود برخوردار باشد، اما این علاقه را باید ایجاد کند نه خود را با علایق پیشین مردم منطبق سازد. تمایلات شکل گرفته و گوناگون خواننده نباید مورد قبولی قطعی نویسنده قرار بگیرد. هدف نهایی نویسنده باید مورد قبول خوانندگان او واقع شود. به این ترتیب وظیفه من، فقط، ایجاد وحدت عقیده میان خوانندگانم نیست، بلکه نشان دادن نقطه مشترکی میان همه ی آن ها و آگاه کردن آنها به وجود چنین نقطه مشترکی است. (صفحه 31)
🍁- من به دانستن آنچه خواننده ام می داند قانع نیستم. من می خواهم که او ذهن خود را به کار بیندازد، می خواهم که جست و جو کند، فکر کند، رنج ببرد و درمانده شود، و باز بجوید و باز... و باز... آنقدر که رابطه ای برقرار شود، رابطه یی مستحکم، نتیجه بخش و سازنده. (صفحه 36)
🍁- من تا این لحظه نویسنده موفقی نبوده ام. کاری نکرده ام که کار باشد. راه طولانی مرا عواملی سد می کند و سد کرده است. من توانایی عبور از این سد ها را نداشته ام و در نتیجه نهایت تلاشم در نوشتن، خراب کردن همین سدها بوده است. من در ابتدای حرکت خود کلنگی به دست گرفته ام و به دیواری می کوبم به عظمت دیوار چین- و عرق ریزان اما نه ناامید، و سراپا امید. و این تمام ارزش های من است. (صفحه 37)
🍁- وظیفه اگر به خاطر مزد باشد، همیشه به صورت یک سلسله اعمال تهوع آور خودش را نشان می دهد. (صفحه 68)
🍁- انسان چه آسان می میرد و نمی داند. (صفحه 73)
🍁قسمتی از داستان دشنام در کتاب :
پس سنجاب را از جنگل بزرگ رانده بودند؛ چرا که او دشنام داده بود.
سنجاب تنها شد و تنهایی به او امان اندیشیدن داد. با خود گفت: «دنیا پر از همه چیز است، و بی شک جنگل در میان آنها چیزی است، مرا جنگلهای دیگر و درختان سیب وحشی دیگری خانه خواهد شد» و همچنانکه یکی از ترانههای قدیمی جنگل بزرگ را میخواند، به راه افتاد.
شش بار قطرههای نخستین نور به چششمش ریخت و دانست که شش روز است که به راه میرود. لحظهای دنیا را سبز بلند دید. بوی آشنای جنگل به مشامش خورد. شادمانه به مرزبانان سلام کرد و گفت: «ای مردم مهربان مرا از جنگل بزرگ راندهاند، آیا میتوانم در اینجا بر بدنۀ درختی خانهای بسازم؟ یک خانۀ نو جنگل شما را آبادتر خواهد کرد.»
مرزبانان خندیدند و یکیشان گفت: «این هنوز همان جنگل بزرگ است، چه، جنگلهای عالم همه به هم گره خوردهاند، و شاخههای باریک تاکهای وحشی فرسنگها راه را به هم زنجیر کردهاند»
دیگری گفت: «سنجاب سرگردان! امروز تو دیگر جنگلی که تنهای تنها باشد نخواهی یافت. مرگ تو را به جنگلهای عطرآگین بهشت میبرد. ما همه شنیدهایم که تو به شیر دشنام دادهای»
اما سنجاب نهراسید که دیگر به هیچ جنگلی راهش نخواهند داد. مرزبانان هنوز میخندیدند و او میاندیشید «دنیا پر از همه چیز است و بی شک بیشۀ کوچکی که از چارسوی باز باشد در میان آنها چیزی است» و گردش قوس گردونۀ خورشید را مدام میشمرد. آنقدر میدانست و دیگر چیزی نمیدانست که بشمرد و حساب روزها بدین سان از دستش به در شد...
🆔
@ashtibketab