گزیده ای از بهترین وپرخواننده ترین کتابهای منتشر شده

گزیده ای از بهترین وپرخواننده ترین کتابهای منتشر شده

ashtibketab@

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۳ دی ۹۶، ۰۰:۳۳ - محمد روشنیان
    سپاس

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اندیشه من


  • سین میم
  • ۰
  • ۰


یک عاشقانه آرام

نویسنده : نادر ابراهیمی


پرده اول: کودک، عاشقِ مادر نیست، محتاج مادر است؛ عشق، احساسی و کلامی کودکانه نیست  

از کودکی، عسل را بسیار دوست داشتم. این، شاید، یک قطعه خیالِ خالصِ چسبنده‌ی شیرینِ طلایی رنگ بود. کودکانِ کم سال، قدرتِ انتخاب ندارند. کودک، عاشقِ مادر نیست، محتاج مادر است. عشق، احساسی و کلامی کودکانه نیست. یک قطعه خیالِ خالصِ طلایی به نام عسل را دوست داشتم و بعدها، این دوست داشتنِ خیالی، گرفتارم کرد.     

زمانی عسلی خریدم که عسل نبود. دلم شکست. برانگیخته شدم. دربه در به دنبالِ عسلِ اصل گشتم، نیافتم. عسل فروشان، پیوسته فریبم می‌دادند. عسل فروشان، چیزی را می‌فروختند که «مثلِ» عسل بود. دلم بیشتر شکست. دلم برای کودکی‌هایم سوخت. دلم برای خلوصم سوخت. نمی‌خواستم از کودکی تا نوجوانی، تا جوانیِ تمام، چیزی را با لذت، یک لقمه درصبح، در دهان نهاده باشم که دروغ بوده باشد. هرجا که رفتم، حتی کنار بسیاری از کندوها، عسلِ راست نیافتم و زنبورانِ بی‌شماری را افسرده و متاسف یافتم و گریستم. 

برای ساختن یک جهان جعلی که در آن هیچ‌چیز، همان چیزی نباشد که باید گروهانی از آدم‌ها، سرسختانه تلاش کرد‌ند و ایشان به احترام همین تلاش جان فرسای غول‌آسای کمرشکن، دَمی به صداقت بازنخواند گشت؛ دَمی.

روزی زنبوری به من گفت: به ما آموخته‌اند که عسلی بسازیم که از جنسِ شیر‌ی گل‌ها نباشد و فشرده‌ی عطرِگل‌ها را در خود نداشته باشد.

- اگر عسل واقعی بسازید، اعدامتان می‌کنند؟  

- اعدام؟ چه حرف‌ها! در میان همه‌ی جانوران جهان، فقط انسان‌ها اعدام می‌شوند- به وسیله‌ی انسان‌ها. دیگر هیچ جانوری اعدام نمی‌شود و نمی‌کند.          

اگر پدرم، آن‌وقت‌ها که زنده بود، از کندوهای جنگلی، گهگاه برایمان عسل ناب معطر نیاورده بود، من به خاطر آن که عسل فروشان، عمری فریبم داده بودند، ممکن بود خودکشی کنم یا عسل‌فروشان را قتل‌عام کنم و اگر نکردم، به جای آن در خلوت بسیار گریستم و گریستم.           

روزی از مردی که می‌گفت عسل اصل را می‌شناسد، پرسیدم: عسلی که بی‌تردید کارمایه‌ی زنبوران درستکار بی‌ریای عاشق گل باشد، کجا می‌توانم بیابم؟     

عسل شناس گفت: در کوهپایه‌های آن گُل‌باران سبلان؛ جایی که- اگر بخواهی، نشانی‌اش را به تو می‌دهم- گُل، مثل دریا تو را در خود غرق می‌کند. من در ساوالان دوستی دارم، شکِّ در خلوص عسلش گناه کبیره است.

من، معلم خسته‌ی ادبیات، شاعری که هرگز نتوانسته بود یک شعر ناب بگوید، در ابتدای تابستان، کارم را که تمام کردم، بارم را بر دوش انداختم و به راه افتادم. از انزلی به سوی گردنه‌ی حیران و از آنجا به کوهستانی‌هایی با مرزهای دروغین زاده‌ی زور...

  • ۰
  • ۰

چشمهایش

نتیجه تصویری برای خلاصه کتاب چشمهایش 

نویسنده : بزرگ علوی

استاد ماکان , نقاش برجسته ایست که کارهایش در اروپا نیز خریدار و طرفدار دارد و به قولی بزرگترین نقاش ایران در صد ساله اخیر است (شخصیتش – منهای سنش-

تقریباً برگرفته از کمال الملک است). او در سال ۱۳۱۷ در حالیکه سالهای آخر عمر کوتاهش را در تبعید گذرانده است از دنیا می رود. با توجه به اینکه استاد با دستگاه حاکمه میانه ای نداشته و بلکه دست و پنجه ای هم نرم کرده است, در افواه عمومی داستان ها و افسانه هایی در باب مرگ یا قتلش , نقل می شود. پس از مرگش , حکومت وقت از مقام استاد تجلیل به عمل می آورد و ختمی و مراسمی و سمیناری و نمایشگاه آثاری و موزه و مدرسه ای به نام استاد و… . در میان آثاری که از استاد به نمایش در می آید , یک تابلو که از آخرین کارهای استاد (که در هنگام تبعید کشیده است) جلب توجه می نماید. تابلویی با نام "چشمهایش" که در آن تصویرساده زنی با چشمهایی گیرا به تصویر درآمده بود. چشمهایی که گویا رازی را در خود مستتر کرده است. این تابلو با توجه به تجرد استاد و این که اهل این عوالم نبوده است مایه کنجکاوی و افسانه سرایی می گردد.

بعد از شهریور بیست و فضای آزاد پس از آن, زندگی نامه هایی از استاد در روزنامه ها چاپ می شود که به قول راوی همه مبتذل بودند. راوی ناظم مدرسه ای دولتیست که به نام استاد مزین شده است و نمایشگاه دائمی آثار نقاش هم در آنجا برپاست. او در پی یافتن حقیقت زندگی استاد و دانستن راز این چشمهاست و بر این باور است که صاحب این چشمها می تواند پرده از بخشی از زندگی استاد که بر همگان پوشیده مانده است بردارد. او با تمامی زنان و دخترانی که استاد را برای حتی یکی دو جلسه ملاقات کرده اند , دیدار می کند اما هیچکدام را صاحب آن چشمها تشخیص نمی دهد. تا اینکه بالاخره آن زن ناشناس را می یابد و طی یک پروسه و پروژه ای موفق می شود او را به حرف بیاورد. بخش عمده داستان , روایتیست که این زن ناشناس از استاد و خودش و رابطه شان و …دارد.

عینکی روی چشم!

ما دنیا را آنگونه که هست نمی بینیم بلکه آنگونه که هستیم آن را می بینیم. ظاهراً از این ابتلا گریزی نیست اما به هر حال این موضوع بالا و پایین دارد. رمان ها و به خصوص رمانهایی که به مسائل اجتماعی می پردازند (حتی به صورت فرعی یا در پس زمینه) می توانند یک منبع خوب برای تاریخ اجتماعی باشند البته به شرطها و شروطها! مولانا یک بیتی در این خصوص دارد که باید با آب دلار آن را نوشت:

پیش چشمت داشتی شیشه کبود  

زان سبب عالم کبودت می نمود

ما معمولاً سفید و سیاه و رنگهای مختلف, همه را تیره می بینیم یا به همان رنگی که به چشممان زده ایم می بینیم. ما شدیداً به این مرض! (لازم است که مرض بخوانیمش) مبتلا هستیم, شاهد مدعایم را از همین کتاب می آورم ; در ص ۱۰۰ پس از ذکر مراسم ختم و سوگواری حکومتی برای  استاد اینگونه می خوانیم:

اما مردم فریب نمی خوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود, به زیان استقلال کشور و به سود انگلیس ها می دانستند, چه رسد به اینکه مرگ استاد نقاش را, آن هم در غربت…

این جمله از دیدگاه راوی بیان می شود و لزوماً نظر نویسنده نیست و حتی به نظر من نویسنده در این جمله اشاره ای ضمنی به این اشکال دارد. برگردیم به آن مرض, مشابه همان مردمی که آن موقع ساختن دانشگاه را سیاه می دیدند الان به خاطر همان بنا همه چیز آن زمان را سفید می بینند!

از دیگر موارد مثبت کتاب در زمینه ثبت زندگی اجتماعی زمان وقوع داستان , اشاراتی است که نویسنده در ذیل زندگی قهرمانان داستان به آن می پردازد: نظیر سلوک اجتماعی فرنگیس و خانواده اش به عنوان سمبلی از طبقه مرفه آن دوران (کافه, هنر, ارتباط با جنس مخالف, قیود اجتماعی و غیره و ذلک) یا چیزهای دیگر که می توانستند در این زمینه مفید باشند. اما وقتی عینک ایدئولوژیک بر چشم باشد, این قسمت ماجرا نقش بر آب می شود,همین!. شعارهایی که بعضی از اشخاص داستان می دهند مشمول این قضیه است نظیر:کسی که مزه فقر را نچشیده باشد نمی تواند هنرمند شود! یا تعریف شدن همه زندگی در ذیل مبارزه سیاسی و… البته شاید هم واقعیت جامعه ما اینگونه بوده است… در هر صورت بخشی در انتهای کتاب است با عنوان "می خواستم نویسنده شوم" که بسیار جالب است , علوی به نوعی ناکامی اش در دست یافتن به این آرزویش را همان کارهای سیاسی عنوان می کند … واقعاً حیف.

مرعوب عشق , مرعوب قدرت

  • ۰
  • ۰

تهوع

نویسنده : ژان پل سارتر

مترجم: محمدرضا پارسایار


در بخشی از این رمان می‌خوانیم:

خب شاید کمی هم عقلم را از دست داده بودم. اما رد آن به جا نمانده. احساسات غریب هفتهٔ پیش، امروز خیلی مضحک به نظر می‌رسند. دیگر فکرشان را نمی‌کنم. امشب خودم را در این دنیا کاملاً آسوده و مرفه حس می‌کنم. اینجا اتاق من است، رو به شمال شرق. آن پایین، خیابان موتیله با کارگاه ایستگاه جدید راه‌آهن است. نور سرخ و سفید کافهٔراندِوو دِ شُمینو، واقع در نبش بولوار ویکتور نوآر، از پنجره پیداست. در همین وقت، قطار پاریس از راه می‌رسد. مردم از ایستگاه قدیمی بیرون می‌آیند و به خیابان‌ها می‌ریزند. صدای قدم‌ها و حرف‌هایشان را می‌شنوم. خیلی‌ها منتظر آخرین تراموا هستند. مثل اینکه درست پای پنجرهٔ من، دور تیر چراغ گاز، گروه غمگین کوچکی را تشکیل داده‌اند.

 

ماجراهایی که در این کتاب نقل شده است، مجموعه‌ای است از یادداشت‌های شخصیت اصلی داستان (روکانتن) و حکایت رویارویی او با چیزهای پیرامونش. وی با حالتی بیمارگونه و روان‌پریشانه، سرخورده و توخالی و متوهم است و در سیاهی‌های کابوس‌ها و دل‌زدگی‌هایش به‌سر می‌برد. این خصیصه به دنیای پیرامون او نیز سرایت می‌کند. درواقع، جهان از دید او، ماهیتی مأیوس‌کننده دارد که از آن با عنوان «تهوع» یاد می‌شود. هرآن‌چه روکانتن با آن برخورد می‌کند، حال‌به‌هم‌زن است؛ تهوع او را برمی‌انگیزد؛ از اشیا و آدم‌ها گرفته تا حالات درونی خودش و وقایع گذشته. حس‌وحال درونی این شخصیت ازره‌گذرِ توصیف‌های نیرومندی که او می‌کند، به خواننده منتقل می‌شود. درعین‌حال، این توصیف‌ها گاه به‌اندازه‌ای زیاد می‌شود که مخاطب را خسته می‌کند. ذهن نامتمرکز راوی از حادثه‌ای به حادثه‌ای دیگر و از صحنه‌ای به صحنه‌ای دیگر می‌پرد و در پرداخت وقایع، مطلقاً انسجامی وجود ندارد. این داستان هم‌چنین حال‌وروز نوستالژیک و بیمارگونه‌ای را ترسیم می‌کند: روکانتن از دنیای اکنونش هیچ خرسند نیست و نمی‌تواند از آن لذت ببرد؛ مدام در گذشته‌اش غوطه‌ور است و لحظه‌هایش را با خیال‌پروری و خاطره‌پردازی می‌گذراند. این میلِ مفرط به بازآوری گذشته، باعث می‌شود او قابلیت لذت‌بردن از اکنونش را از دست بدهد. درعین‌حال، می‌بینیم که چندی بعد، همین «اکنون» که در زمان حضورش لذت‌بخش نبود، پس از این‌که می‌گذرد و تمام می‌شود، زیبا و دل‌نشین می‌شود. راوی روزها با فاحشه‌ای می‌خوابد، با کسانی در کافه‌ها دم‌خور می‌شود، به جاهایی سر می‌زند و بااین‌حال، هیچ‌یک از این شخصیت‌ها و اتفاق‌ها و جاها برایش لذتی ندارد؛ اما همین‌که تصمیم می‌گیرد آن شهر و زندگی را رها کند، همان اموری که خوش‌آیند و خشنودکننده نبود، ناگهان لذت‌آور می‌شود. گویی روانِ رنجورِ راوی، مدام در پی آن است که اکنونِ ناخوش‌آیندش را به گذشته‌ای خوش‌آیند بدل کند!

  • ۰
  • ۰

رمان بینایی



نویسنده : ژوزه ساراماگو
مترجم : کیومرث پارسای


🍁داستان از یک روز بارانی در یک حوزه‌ی اخذ رأی شروع می‌شود. بعدازظهر است و هنوز هیچ‌کس برای دادن رأی به حوزه نیامده‌است. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانواده‌ی خود را به حوزه فرامی‌خوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد؛ اما به‌ناگاه حوزه شلوغ می‌شود. مردم، مصمم و شتابان، به حوزه‌ی رأی‌گیری می‌آیند و رأی خود را به صندوق می‌ریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز می‌گردد. نتیجه باورنکردنی است: بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریخته‌اند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را ازآنِ خود کرده‌اند. رئیس‌جمهور و دولت، انتخابات را باطل اعلام می‌کنند و دوباره فراخوان برای انتخابات مجدد می‌دهند. رئیس‌جمهور در تلویزیون ظاهر می‌شود و از مردم می‌خواهد سرنوشت خود را با رأی دادن رقم بزنند. انتخابات مجدد برگزار می‌شود، ولی این بار نتیجه بدتر است.

🍁تعداد رأی‌های باطله‌ی سفید افزایش می‌یابد. در این رمان بورکرات‌های ناامید، روزنامه‌نگاران هیجان‌زده، حکومت سراسیمه و مردم خونسرد را شاهدیم. دولت کمیته‌ی تحقیق و تفحص تشکیل می‌دهد. گروه‌های تفتیش عقاید به‌کار می‌افتند. در خیابان‌ها، جلو افراد را می‌گیرند و می‌پرسند: به چه کسی رأی داده‌ای؟ مردم مقاومت می‌کنند و در پاسخ به غیرقانونی بودن سوال اشاره می‌کنند و بر مخفی بودن رأی تاکید دارند. اقدامات دولت  به نتیجه نمی‌رسد. وزیر دفاع خواستار اعلان وضعیت فوق‌العاده و حکومت نظامی‌است. دولت شهر را رها می‌کند و با تمامی افراد وابسته به دولت شبانه از شهر می‌گریزند و راه‌های خروج از شهر را می‌بندند و ازطریق رادیو سعی در برهم‌زدن امنیت و آرامش شهر می‌کنند، اما اهالی، آرامش شهر را کنترل می‌کنند. وزیر کشور، که خود سودای ریاست‌جمهوری را در سر دارد، در شهر بمب منفجر می‌کنند و ترور راه می‌اندازند و آشوب‌طلبان را متهم می‌کنند. شهردار درکنار مردم می‌مانَد و به حفظ آرامش شهر کمک می‌کند. افراد دولت به‌مرور از بدنه‌ی آن جدا می‌شوند و به صف ناراضیان می‌پیوندند.دروازه‌های شهر کاملاً بسته شده و اهالی درواقع در شهر زندانی‌اند. کمیته‌های اطلاعاتی به بررسی اتفاقات شهر می‌پردازند و با کمک جاسوسان و فردی که در داستان کوری، اول از همه نابینا شده‌بود، منشأ ناآرامی‌ها در زن  چشم‌پزشک می‌یابند، همان چشم‌پزشکی که در دوره‌ی کوری، پیش از همه کور شد. دولت به جای آرام کردن جو شروع به تشویش اذهان عمومی می‌کند.طنز داستان ظریف اما تلخ است. آدم‌ها داستان ساراماگو در بینایی هم مثل کوری اسم ندارند.
🆔
ashtibketab@

  • سین میم
  • ۰
  • ۰

🥀بی تو
تمام امیدواری ها را
در مرز تاریکی ها گذاشته اند
🎋بی تو
روی
رستگاری های مان
خط کشیده اند

🌾اکنون
مدت های مدیدی ست
که این دریای پشت پنجره
دیگر زیبا نیست
مدت هاست که دیگر
روشنای انسانیت مان
بدون تو
سوسو می زند

❤️بیا
و برای ما
ساعت ها، روزهای
تازه ای بیاور

  • ۰
  • ۰

هدیه

 نویسنده : دکتر اسپنسر جانسون

مترجم : مامک بهادرزاده

  موضوع : روانشناسی 

نوجوانی که با پیر مردی در مورد هدیه صحبت می کردند . نوجوان به پیرمرد گفت : شما به من گفتی وقتی هدیه را دریافت کنم خوشحال ترو موفق تر خواهم بود . پس منظورتان از موفق تر چیست ؟

پیرمرد جواب داد : موفق تر بودن ، یعنی پیشرفت به سوی چیزی که آن را مهم می دانی .

نوجوان سر درگم شد و معنای هدیه آن جور که باید بداند ،ندانست .

پیرمرد جواب داد :

تو قبلا می دانستی هدیه چیست ؟

تو قبلا می دانستی کجا آن را پیدا می کنی .

و تو قبلا می دانستی چگونه می تواند ترا خوشحال تر و موفق تر سازد .

وقتی جوان تر بودی آن را بهتر می شناختی .

فقط آن را فراموش کرده ای .

 

و نوجوان پا به جوانی گذاشت و هنوز در فکر حرفهای آن پیرمرد بود که هدیه به معنای چیست ؟

او شغلش چمن زنی بود و از بودن در زمان حال خوشحال بود و از کارش لذت می برد .

و بعد در یک لحظه آن را دریافت .

و پی برد منظور از هدیه چیست …..

چیزی که همیشه بوده است ؛ چیزی که هم اکنون حقیقت دارد :

هدیه گذشته نیست ، هدیه آینده نیست .

هدیه زمان حال است .

هدیه ، یعنی اکنون !

مرد جوان هرچه بیشتر به زمان حال می اندیشید ، آن را بهتر درک می کرد . بودن در زمان حال ، یعنی تمرکز بر روی آنچه اکنون اتفاق می افتد . یعنی قدر دانی از هدایایی که هر روز به تو تقدیم می شود .

او به پیش پیرمرد رفت و گفت که هدیه را یافته ام : هدیه همان حضور داشتن در زمان حال است

و پیرمرد گفت : به این توجه کن :

حتی در شرایط بسیار دشوار هنگامی که بر آنچه در لحظه ی اکنون درست است تمرکز می کنی احساس شادی بیشتری خواهی داشت و در نتیجه انرژی و اعتماد لازم را برای کنار آمدن با آنچه امروز درست نیست ، بدست می آوری .

این را همیشه به یاد داشته باشید !!!

بودن در زمان حال به معنی از خود راندن پریشانی ها ست ،

و توجه کردن به آنچه اکنون مهم است .

تو با آنچه امروز به آن توجه می کنی ، زمان حال خود را می سازی.

مرد جوان گفت : « پس حتی در شرایط سخت باید آشفتگی های کم اهمیتی را که مانع بودنم در زمان حال می شود ، از خود دور کنم

پیرمرد گفت :

اگر از گذشته چیزی نیاموخته باشی ،

مشکل میتوانی ، آن را رها کنی

ولی همین که از آن چیزی آموختی و گذشتی ،

زمان حال را بهبود می بخشی .

این جملات را به خاطر بسپارید .

مرد جوان گیج شده بود و باز پرسید : « چه موقع باید تنها در زمان حال باشم و چه موقع باید از گذشته پند بگیرم ؟ »

پیرمرد جواب داد

  • ۰
  • ۰

🍀کتاب  #دیدن_از_سیزده_منظر آیینه‌ای به قامت یک داستان بلند و سه داستان کوتاه است که می‌توان در قاب آن مخفی‌ترین ابعاد شخصیتی انسان‌ها را به تماشا نشست. دوران پیری را همراه پدربزرگی تنها سر کرد و سرود تنهایی را با سربازی تنها در غوغای سکوت خواند. مادرانه‌های زنی تنها مانده را به گوش جان شنید و با کشیشی بر سر دوراهی گذشته یا انتقام پا سست کرد.

🍀📖 نویسنده در مقدمه کتاب برای چاپ فارسی مینویسد :

چه در طلوعِ خیابان‌های تهران پیاده قدم نزده‌ام، آرامشِ کنارهٔ دریای خزر را تجربه نکرده‌ام، لذت کشف نادیده‌های غار علی‌صدر را نچشیده‌ام، بازی رنگ و نور در پنجره‌های مسجد نصیرالملک را به تماشا ننشسته‌ام و فضای شکوهمند پرسپولیس تا امروز روحم را به تسخیر درنیاورده است، بارها به مدد ادبیات، شعر و فیلم ایرانی حضور در نقطه‌نقطهٔ ایران را تجربه کرده‌ام. من به ایران سفر کرده‌ام، چون ویزای سفر با پرندهٔ پراعجاز خیال را داشته‌ام. شکوه دنیای هنر در این است که هنرمندان از روزنِ صفحات کتاب، یا در سوسوی پردهٔ سینما یا در اعماق رنگ‌های نقاشی، امتیاز زیستن به‌جای دیگر ملل را کسب می‌کنند. با در نظر گرفتن این امتیاز، با تمام وجود به خود می‌بالم که یکی از آثارم به‌طور رسمی در ایران به‌چاپ رسیده‌است. . . . من با تمام وجود باور دارم ادبیات نه‌تنها مرزهای آگاهی را می‌گستراند، بلکه مرزهای جغرافیایی را درهم می‌شکند.
🆔
 @ashtibketab

  • سین میم
  • ۰
  • ۰

راز سایه

نویسنده: دبی فورد

ترجمه: دکتر فرزام حبیبی اصفهانی

این کتاب در مورد داستان زندگی شماست، داستانی که خودتان برای خویشتن تعریف می کنید و تحت تاثیر آن هستید. دبی فورد در این کتاب به شما نشان می دهد که چگونه از داستان زندگی خود استفاده کنید. چگونه از تمامی ناراحتی ها و کاستی هایتان بهره ببرید تا خود نهفته در زخم هایتان را دریابید.

همچنین این کتاب به ما یاد می دهد که چگونه از شر تفکرات مایوس کننده و از ناکامی هایی که در زندگی داشتیم خلاص شویم و داستان زندگی خود را از نو بنویسیم.

راز سایه شامل نکته‌ هایی در خصوص خودشناسی است و دبی فورد در این کتاب تلاش می کند تا از زاویه های مختلف داستان های زندگی افراد را بررسی کند.

قسمت هایی از متن کتاب راز سایه

من بیشتر عمرم را کوشیده ام که کسی باشم. مبارزه کردم تا هدفی بیابم و زندگی ام معنا داشته باشد. با این حال، سال ها جستجوی معنوی به من آموخته بود برای اینکه بتوانم آزاد باشم تا به فردی خاص تبدیل سوم، زنی منحصر به فرد شوم که هستم، باید هم عظمت و شکوه الهی را بپذیرم و هم ناچیز بودنم را در مقام انسان.

شما اینجایید تا با حکم ویژه ی خود در این جهان شریک شوید و به شیوه ای که تنها شما توانش را دارید، به دیگران خدمت کنید.

تا وقتی نفهمیم کیستیم، برای چه قدم به این دنیا گذاشته ایم و درس هایی را نیاموزیم که قرار است زندگی به ما یاد دهد، بی تردید در دام حقارت داستان شخصی مان گرفتار خواهیم بود.

همه ی ضربات روحی و مشکلات عاطفی ما در این دنیا وجود دارند تا بتوانیم خود متالی مان را کشف کنیم.

پذیرش مسئولیت بابت آنچه هستیم، بزرگ ترین محبتی است که می توانیم در حق خودمان بکنیم زیرا به این صورت می توانیم خود را به کمال برسانیم، به نیرویی عظیم دست یابیم و این پذیرش از ما حمایت می کند تا جلو برویم و توانایی هایمان را بروز دهیم.

روزی دختربچه ای از پیرزنی خردمند پرسید: «چطوری آدم به پروانه تبدیل می شود؟» پیرزن با لبخندی بر لب و برقی در چشمانش پاسخ داد: «باید آن قدر مشتاق پرواز باشی که دیگر دلت نخواهد کرم ابریشم باقی بمانی

ذهن گناهکار در پی مجازات است. گناه سبب می شود که مردم یا شرایط زندگی نیز به نوعی آن احساس گناهی را که در ما وجود دارد، تایید کنند.

 

  • سین میم
  • ۰
  • ۰

چهار میثاق

نویسنده : دون میگوئل روئیز

مترجم :دل ارا قهرمان

 

کتاب چهار میثاق را می‌توان کتاب خرد سرخ پوستان تولتک دانست. مردمانی از اهالی آمریکای لاتین که هزاران سال پیش از این، با عنوان زنان و مردان خردمند شناخته شده بودند. زنان و مردانی که هدفشان از زندگی پیرامونِ هم، کشف معرفت معنوی از زاویه آئین های باستانی و تلاش برای حفظ آن بوده است.

آن‌ها صاحب اندیشه و طریقتی بوده‌اند که از دل آن انسان، می‌تواند به خدا مبدل شود و معرفتی که چنین زیستی را پدید می‌آورد این قابلیت را در خود پرورش داده است که شادی و عشق را به صورتی آنی حاصل کند و دون میگوئل به عنوان یکی از استادان این تفکر، با نوشتن این کتاب سعی در انتقال آموزه‌ها و آموزش‌های پر قدرت باورش به مخاطبانی امروزی دارد، آموزه‌هایی که بر پایه گناه نکردن با کلام، به خود نگرفتن هیچ چیز، تصورات باطل نکردن و بیشترین تلاش مداوم ساختار یافته است، طریقتی که باور دارد واقعیت فعلی جهان معاصر را توهم مشترک نسل های متمادی و میلبون ها انسان در زمان حال ساخته است و می‌توان آن را تغییر داد.

اگر بتوانیم ببینیم این میثاق‌های ما هستند که بر زندگی‌مان حکومت می‌کنند و این که رویای زندگی‌مان را دوست نداریم، آن وقت نیاز به تغییر میثاق‌ها را احساس می‌کنیم.