نویسنده : ژان پل سارتر
مترجم: محمدرضا پارسایار
در بخشی از این رمان میخوانیم:
خب شاید کمی هم عقلم را از دست داده بودم. اما رد آن به جا نمانده. احساسات غریب هفتهٔ پیش، امروز خیلی مضحک به نظر میرسند. دیگر فکرشان را نمیکنم. امشب خودم را در این دنیا کاملاً آسوده و مرفه حس میکنم. اینجا اتاق من است، رو به شمال شرق. آن پایین، خیابان موتیله با کارگاه ایستگاه جدید راهآهن است. نور سرخ و سفید کافهٔراندِوو دِ شُمینو، واقع در نبش بولوار ویکتور نوآر، از پنجره پیداست. در همین وقت، قطار پاریس از راه میرسد. مردم از ایستگاه قدیمی بیرون میآیند و به خیابانها میریزند. صدای قدمها و حرفهایشان را میشنوم. خیلیها منتظر آخرین تراموا هستند. مثل اینکه درست پای پنجرهٔ من، دور تیر چراغ گاز، گروه غمگین کوچکی را تشکیل دادهاند.
ماجراهایی که در این کتاب نقل شده است، مجموعهای است از یادداشتهای شخصیت اصلی داستان (روکانتن) و حکایت رویارویی او با چیزهای پیرامونش. وی با حالتی بیمارگونه و روانپریشانه، سرخورده و توخالی و متوهم است و در سیاهیهای کابوسها و دلزدگیهایش بهسر میبرد. این خصیصه به دنیای پیرامون او نیز سرایت میکند. درواقع، جهان از دید او، ماهیتی مأیوسکننده دارد که از آن با عنوان «تهوع» یاد میشود. هرآنچه روکانتن با آن برخورد میکند، حالبههمزن است؛ تهوع او را برمیانگیزد؛ از اشیا و آدمها گرفته تا حالات درونی خودش و وقایع گذشته. حسوحال درونی این شخصیت ازرهگذرِ توصیفهای نیرومندی که او میکند، به خواننده منتقل میشود. درعینحال، این توصیفها گاه بهاندازهای زیاد میشود که مخاطب را خسته میکند. ذهن نامتمرکز راوی از حادثهای به حادثهای دیگر و از صحنهای به صحنهای دیگر میپرد و در پرداخت وقایع، مطلقاً انسجامی وجود ندارد. این داستان همچنین حالوروز نوستالژیک و بیمارگونهای را ترسیم میکند: روکانتن از دنیای اکنونش هیچ خرسند نیست و نمیتواند از آن لذت ببرد؛ مدام در گذشتهاش غوطهور است و لحظههایش را با خیالپروری و خاطرهپردازی میگذراند. این میلِ مفرط به بازآوری گذشته، باعث میشود او قابلیت لذتبردن از اکنونش را از دست بدهد. درعینحال، میبینیم که چندی بعد، همین «اکنون» که در زمان حضورش لذتبخش نبود، پس از اینکه میگذرد و تمام میشود، زیبا و دلنشین میشود. راوی روزها با فاحشهای میخوابد، با کسانی در کافهها دمخور میشود، به جاهایی سر میزند و بااینحال، هیچیک از این شخصیتها و اتفاقها و جاها برایش لذتی ندارد؛ اما همینکه تصمیم میگیرد آن شهر و زندگی را رها کند، همان اموری که خوشآیند و خشنودکننده نبود، ناگهان لذتآور میشود. گویی روانِ رنجورِ راوی، مدام در پی آن است که اکنونِ ناخوشآیندش را به گذشتهای خوشآیند بدل کند!